به همین سادگی به قلم M_alizadehbirjandi
میگفت نباشم؛ چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خریدار بودم همهی سادگیهای عاشقانهاش را.
قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی.
اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همهی حرفهایی که نمیارزد حتی به گوش کردن. دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا.
اصلا سادگی؛ یعنی خودِ خودِ عاشقی.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۶ دقیقه
دیگه حالا قلبم تند نمیزد و انگار داشت از کار میایستاد.
پریدم وسط حرفش.
-الان من باید چیکار کنم؟ من هیچی از حرفهاتون نمیفهمم.
عصبی بود این رو میشد از نفسهای عمیقش حس کرد.
-میشه تو بگی نه؟ فقط همین، بگو نه.
حرف امیرعلی توی سرم چرخ میخورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشد و به هوا میرفت. با سردی قطره اشک روی گونهم به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه.
با دیدن اشکهام کلافگی هم مخلوط حالاتش شد.
-محیا جان!
امیرعلی میخواست من بگم نه و نمیدونست چه ولولهای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بیموقعش که همهی وجودم رو گرم کرد.
غم زده گفتم:
-حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما...
نذاشت حرفم رو تموم کنم. انگار فقط به امید به کرسی نشوندن حرفش، پاش رو تو اتاق گذاشته بود.
-نپرس محیا. نپرس، جوابی ندارم. فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم؛ ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت، بدون اینکه بخوام.
-یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟! یعنی تو این شبهای گذشته هیچکس خوب و بد رو تشخیص نداد و من الان باید تشخیص بدم؟!
بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بیتابی رو.
-آره محیا، باورکن فقط برای خودته.
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من، برای نه گفتن بود، دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخید؛ ولی مطمئناً از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
-نه نمیتونم.
نفس داغش رو فوت کرد و من با فشردن چشمهام با خودم فکر کردم، عجب حرفی ما امروز راجعبه علایقمون زدیم. از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی.
-اما محیا...
بلند شدم، بودنم دیگه جایز نبود. من مطمئن بودم به حرفم، به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم. زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی باز هم پرحرص گفت:
-محیا!
اما من صبر نکرده بودم، آخه این محیا گفتنش دوستانه نبود و من دوست نداشتم برای جواب منفی قانع بشم.
هفتهی بعد شدم خانوم امیرعلی، درست تو شبی که فرق داشت با همهی رویاهای من. همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه میخواست؛ اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربهی یه آغوش گرم، یه اخم همیشگی روی پیشونی سهمم بود؛ ولی باز هم ارزید، به داشتن مرد رویاهام ارزید.
من اونشب بین گریههای نیمه شبم هر چی فکر کردم، نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه وقتی چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه؛ اما نه، اون هم نبود، امیرعلی فقط فراری بود از همهی پیوندها و خودش گفته بود؛ ولی نگفت چرا!
با صدای بلند باز شدن در اتاق، از خاطرهها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکار و دست به سینه نگاهم میکرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم. یه امشب رو دلم جواب پس دادن نمیخواد.
-چیزی شده؟
یه تای ابروش رفت بالا رفت.
-تمام خونه رو دنبالت گشتم، تازه میگه چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که سوال بارون نشم و خداروشکر عطیه پاپی من نشد.
-پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که میخواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته.
قلبم تیر کشید، امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی میکردم؟! حالا که امسال آرزوی هر سالهم کنارم بود ولی باز هم انگار نبود.
باشهای گفتم و همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر کردم که امسال باید قلب امیرعلی رو آرزو کنم که با قلبم راه بیاد. برای یک ثانیه نفسم رفت، نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمونی که سقف همیشگی حیاط بود.«خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره، میدونم بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری؛ ولی میشه این یه بار من؟ یعنی این بار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم.»
-بیا دیگه محیا! داری استخاره میگیری؟
نگاه از آسمون ابری گرفتم، امشب آسمون هم حال دلش خوب نبود و حق هم داشت. سمت عطیه رفتم و اون کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم. باز هم دعا کردم و دعا. با همه تغییری که تو نسبتمون پیش اومده بود؛ ولی هنوز هم انگار باید میخواستمش.
یه قطرهی یخ زده، با یه سقوط آزاد روی صورتم نشست. نگاهم رفت سمت آسمونی که بغضش ترکیده بود و اولین چکهی احساساتش هدیهی من شده بود. انگار امشب شب خاطرهها بود و من توی آسمون سیاه، اون روز رو شفاف میدیدم. همون روزی که توی حیاط خونهی عمه یه قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی حرفم رو باور نکرد که میگفتم داره بارون میاد و میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم؛ ولی این جور نبود و واقعا بارون بود. این خاطره خاص نبود، حتی اگه واسه کسی تعریف میکردم شاید ساعتها بهم میخندید؛ ولی من با فکر همین خاطرهها بزرگ شده بودم و هر وقت از آسمون یه ریزه از قطرههاش رو هدیه میگرفتم؛ بیشک یاد امیرعلی میافتادم و با خودم میگفتم امروز هم واقعا قراره بارون بباره.
چهارمین قطرهی سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بیحواس کفگیر چوبی رو میچرخوند و دلم باز دیدن امیرعلی رو میخواست که دیگه مال خودم بود. فقط کمی گردنم رو چرخوندم برای دیدنش، نگاهش گره محکمی به نگاهم خورد؛ اما اون نگاه خاص زود دزدیده شد، پس امیرعلی هم بلد بود بدون فهمیدنم، نگاهم کنه. حالا وقت حاجت خواستن بود، پای دیگ نذری شب عاشورا، زیر بارون و با قلبی که پر از عشق امیر علی بود. خدایا میشه دلش با دلم بشه؟
***
حاشیهی بلند روسریم رو روی شونهم مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو پشت گردنم انداختم. لبخند محوی به خودم توی آینه دور چوبی بزرگ که روی درآور جا خوش کرده بود، زدم. یه هفتهای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم. همیشه بهونه داشت و بهونه؛ ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو با هم بریم خونهی عموی بزرگ امیرعلی، اولین مهمونی کنارِ هم به عنوان تشکر از مهمونهای شب عقدمون و این چه حس خوشایندی بود برام با اینکه میدونستم باز هم امیرعلی...
پوف بلندی کشیدم، همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشمهام تو آینه با یه برق غم خودنمایی کرد. با همهی رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بود به خودم بیام، انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم؟ بی اونکه حداقل علتش رو بپرسم. حالا که به جواب منفیش نرسیده بود، نباید سهم من سردی رفتارش میشد.
-محیا مامان بدو، آقا امیرعلی منتظره.
با آخرین نگاه به آینه و دلداری به خودم قدمهام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن، دوتا داداش دوقلوی یازده سالهم خداحافظی کردم. مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی هال منتظرم بود. من هم با گفتن خداحافظ، محکم گونهش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون.
پشت در حیاط مکث کردم تا قلب بیقرارم کمی آروم بگیره، زیر لب خدا رو صدا زدم و بعد زنجیر پشت در رو کشیدم برای بیرون رفتن. نگاهش به روبهرو بود و مات، حتی با صدای بسته شدن در هم نگاهش روی من نچرخید، فقط حس کردم دستهاش دور فرمون، کمی محکمتر حلقه شد. آهی کشیدم و رو به آسمون ستاره بارون گفتم:
-خدایا هستی دیگه.
روی صندلی جلو نشستم و برای داشتنش انگار من باید پررویی خرج کنم. باز هم نگاه ماتش از شیشهی جلو تکون نخورد؛ اما من تصمیمم جدی بود، محیا عزمش رو جزم کرده بود. با محبت لبریز شده از قلبم گفتم:
-سلام، خوبی؟ ببخش معطل شدی.
برای چند لحظه نگاهش که پرتعجب از این لحن جدیدم بود، چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم تا بدونه از این به بعد محیا همینه، هر چی حیا خرج کرده بودم برای شوهرم تا همینجا کافیه.
به خودش که اومد و باز یادش افتاد باید چین بین ابروهاش بیفته، بیحرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلیها؛ ولی نباید کم میآوردم، نباید. به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبهروش و لحنم تراوشی از سرخوشی و سرحالی شد.
-جواب سلام واجبه ها آقا.
باز هم نگاهش به روبهرو بود، بیحوصله و آروم گفت:
-سلام.
لبهام رو مثل بچهها بیرون دادم، داشتم حرص میخوردم دیگه.
-آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی.
لحنش انگار با سرمای زمستون قرارداد بسته بود.
-خب؟
-یه نگاه به قیافهت کردی؟
سکوت و سکوت.
Asaltataloo
۱۶ ساله 00با سلام خدمت نویسنده چنین رمان زیبایی واقعا رمان عالی هست و برای بار دومی که توسط من خونده شده من واقعا علاقه دارم به این مدل رمان ها درسته که خودم آدم مذهبی نیستم اما علاقه زیادی دارم به این سبک
۲ هفته پیشام
00من چند بار تا حالا خوندمش
۳ هفته پیشدرنا
۲۲ ساله 00خوب بود، در کل لوس بازی و اتفاقات خیالی آنچنانی نداشت معقولانه جلو رفته بود ولی از طرفی میشه گفت همینا زیادی ساده اش کرده بودن رمان رو.
۱ ماه پیشمریم
۳۳ ساله 00خیلی قشنگه.من هر چند وقت یک بار میام وبا لذت میخونمش شاید بالای بیست بار خوندمش.عالی
۱ ماه پیشچیکا
10خوب بود عالی سه بار خوندمش
۲ ماه پیشهانیه
00بی نظیره فوق العادست
۲ ماه پیشعالییببی
00عالییئیییی
۳ ماه پیشزهرا بادپا
۳۲ ساله 00با عرض سلام خدمت شما بزرگوار به خاطر رمان خیلی زیبا تون تشکر قدر دانی می کنم امیدوارم که حال دلتون خوب باشه اگه ادامه داشت خیلی زیباتر می شد
۳ ماه پیشیاس
۱۸ ساله 60سلام عالی بود خواهش میکنم رمان های شبیه این رو بهم بگین با رکرن های مذهبی قشنگ ممنون میشم
۹ ماه پیش.
60رمان آدم و حوا جلد دومشم برزخ اما عشق هست ، دلفریب ، باغ آلبالو ، آرامش حضور تو ، غربت تنهایی ، همسایه ، جدال پر تمنا، این رمانا هم قشنگن پیشنهاد میکنم بخونشون🤍🙂
۸ ماه پیششیطون بلا
00رمان حاجی شیطون هم به شدت زیبا و جذابه، پیشنهاد میکنم اگه نخوندین حتما بخونین
۳ ماه پیشملکا
۲۶ ساله 00واقعا رمان قشنگی بود از هرچی رمان خوندم متفاوت تر بود دست نویسنده رمان درد نکنه
۳ ماه پیشدلآرام
۲۶ ساله 00عالی بود پر از حس خوب
۳ ماه پیشریحانه
۱۳ ساله 10داستان خیلی قشنگ و آموزنده ای بود ممنون 💖
۵ ماه پیشدلارام
10خیلی رمان قشنگی بود وبسیار آموزنده
۵ ماه پیشfati
20خیلی قشنگ بود ساده درعین حال زیبا
۵ ماه پیش
جدیدترین رمان ها
عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتلهای مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش میریخت اما مجید عشق ممنوعهی من بود! مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو همشان خانوادهاش نمیدونست و برادرم با وسط گذاشتن جونش رضایتش را بدست آورد. اما چه اتفاقی میافته اگه شکوه بفهمه پسرش مجید هم در تمام مدت دلباختهی من بوده و درصدد فرصت مناسب برای ابراز علاقهاش به من؟...
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
حانیه
۲۴ ساله 10عااااااالی بود محششششر..من رمان الکی و آبکی نمیخونم کلا وقتمو بی ارزش نمیکنم ولی این تنها رمانی بود که برای چندمین بار باز هم میخوام بخونمش و میدونم بعدا هم باز هم میخونمش و بار ها و بارها