همسایه به قلم افسانه انصاری
مارال به دلیل اصرار خانواده اش به ازدواج با مردی که برایش درنظر گرفته اند مجبور به جدایی از پسر مورد علاقه اش میشود و تن به ازدواج اجباری میدهد...
او فکر میکند بعداز ازدواجش عشق عمیقش را فراموش خواهد کرد!
اما غافل از اینکه ازدواجش تازه آغاز ماجراست...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۳ دقیقه
بابا با صدای بَمی که داشت داد زد؛
_ تمومش کن دختر! چرا انقدر برای برادرت زبون درازی میکنی؟
نرده ی پله رو گرفتم و با لحن آرومی به بابا گفتم:چرا به اون چیزی نمیگید؟
مرتضی دستشو به طرف مامانو بابا دراز کرد؛
_ فقط شما اینو پررو کردید،باید این هفته شوهرش بدین بره گم شه.
وقتی درمقابل حرف مرتضی شاهد سکوت بقیه شدم با گریه ای که صداش بلند بود پله هارو پیش رو گرفتم وبه سمت اتاقم دوییدم.
زیر دوش برای این سرنوشت شوم و زندگی نفرت انگیزم اشک میریختم ،اشکایی که با آب همرنگ میشدنو روی صورتم میر*ق*صیدن...
گوشیمو دستم گرفتم و طبق عادت همیشه نگاش کردم،یه پیام از علی داشتم که نوشته بود؛
_ سلام مارال جان،خوبی؟
با دیدن پیامش دوباره گریم گرفت و درجوابش نوشتم؛
_ نه اصلا خوب نیستم.
_ چرا؟بازم اتفاقی افتاده؟
_ مهم نیست.
_ دعوات شده ؟چیشده فداتشم؟
_ فکراتو کردی؟
جواب این پیاممو دیر داد؛
_ هر جوری که فکر میکنم باید حداقل یک سال صبر کنیم مارال!
این حرف آخرش مثل پُتک رو سرم خراب شد و صدای هق هقم اوج گرفت.
_ یعنی از دست دادن من برات مهم نیست علی؟
_ میتونی حرف بزنی تا تماس بگیرم؟
بلافاصله بعد از پیامش زنگ زد.
_ بله؟
_ خوبی؟
_ گفتم که نیستم،حرفتو بزن!
_ این چیه تو نوشتی مارال؟مگه من میتونم تورو از دست بدم؟
_ اما داری از دست میدی!
_ اینجوری صحبت نکن مارال! عزیزِ من مگه خانواده ات از دلشون میاد تورو بزور زن کسی بکنن که دوسش نداری؟
_ آره دلشون میاد! اونا احساس سرشون نمیشه!
_ دانشگام آخراشه ، چندماه مونده تموم بشه،این چندماهم پشت سر بذارم دیگه برای ارشد نمیخونم. بلافاصله میرم دنبال کار.گذشته از این اگه درسمو تموم نکنم و یه کاری برای خودم دستو پا نکنم نه خانواده ی من میان خواستگاری و نه خانواده ی تو قبول میکنن که دخترشونو به یه بیکار بدن. درسته یا نه؟
_ الان که چی علی؟ بابام گفته بدون هیچ نه و نویی باید جوب بله رو بدم، من چیکارکنم؟
_ اون یارو تورو دیده؟
_ نه. فکر کنم خانواده اش منو دیدن.
چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما شد و من بودم که شکستمش.
_ میخوای دست روی دست بذاری تا دستی دستی منو شوهر بدن؟
با عصبانیت داد زد؛
_ بس کن مارال! انقدر این جمله رو تکرار نکن.
_ علی حتی فکر بدون تو زندگی کردن برام وحشتناکه!
_ منم تمام امروزو تو خیابونا گشتم، فکر کردم. به روزیکه تو رو نداشته باشم فکر کردم. برای منم شدنی نیست بدون تو زندگی کنم.
کمی مکث کردم، صدامو صاف کردموگفتم: تا پنجشنبه فقط چهار روز وقت داریم. تاحالا همه رو دَک کردم، دعواها و توهیناشونو تحمل کردم، فقط بخاطر تو! اما اینبار همه چیو میسپارم دست تو و سرنوشت علی!
از شنیدن حرفای من انگار مُخِش سوت کشید و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: چیه؟ خیلی دلت میخواد زود عروسی کنی؟ یا شایدم دلت میخواد هرچه زودتر با یکی بخوابی؟ هان؟
تمام بدنم سُست شد، این داشت چی میگفت؟ این علی بود؟ هنوز گیج و منگِ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم که دوباره ادامه داد؛
_ شایدم اصلا اِصراری درکار نیست و خودت علاقه داری به این ازدواج. اگه بخاطر هوی و ه*و*ست خیلی هُلی بیا با خودم بخواب.
نالیدم؛
_علی...
انگار این علی نبود و من نمیشناختمش. زمزمه کردم؛
_ خفه شو! خفه شو علی! دیگه نمیخوام صداتو بشنوم، دیگه نمیخوام ببینمت.
اشکام امونمو بریده بود، سرمو بین بالشتها پنهون کردمو همراه اشکای داغم خوابیدم.
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم، رفتم آشپزخونه تا برای خودم چای بریزم که با مامانم روبرو شدم، سلامِ سردی کردم واز کنارش رد شدم، لیوانو برداشتم و برای خودم چای ریختم.
_ بشین مارال! میخوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه نگاهش کنم با اخمی که بین ابروهام بود گفتم:کار دارم.
صداشو کمی بلندتر کرد؛
_ چه کاری؟ مگه بجز خوابیدن کاری هم داری؟
برگشتم به سمتش، لیوان چایو روی میز گذاشتم؛
_ نه ندارم. به صدقه سریِ شماها کاری جز خوابیدن ندارم، وگرنه الان باید دانشگاه بودم.
مادرمم با لحنی عصبی مثل خودم گفت: آخه تو این دانشگاه چی ریختن دختر؟
_ همون چیزیکه پسراتونو واسه جمع کردنش فرستادین.
سرشو تکون داد؛
_ الحق که مرتضی راست میگه، زبون تو خیلی دراز شده، همون بهتر که زودتر ازدواج کنی.
مامان علی
۲۳ ساله 00واقعا رمان های که مینوسین ابکیه چرا باید یع دختر خیانت و کتک و بی اختیاری تحمل کنه میتونست بره طلاق بگیره بره جایی که هیچکس نشناخته نه اینکه آخر رمان با ای همه بدبختی که کشیده بگه خوشحال وخوشبختم چرت
۱ ماه پیشسحر 35
00خیلی قشنگ بود
۱ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00رمان خوبی بود ،ولی اینکه هر روز با عشق اولت روبه رو بشی سخته واقعا... حتی بعد از ازدواج هم نتونی فراموشی کنی😔
۲ ماه پیشملیکا
۱۵ ساله 10رمانش افتضاح بود اعصاب خورد کن یعتی چی محمو خیانت کرد کتکش زد بهش مشکوک بود آزادش نمیزاشت بهش احترام نمیزاشت همه چیرو زورش میکرد بعد باهاش مون بازم😐 باید با علی زندگی مبکر لا علی خوشبخت تر بود خیلی ب
۲ ماه پیشمعصومه
30رمان خوبی بود حتما بخونید ولی کاش علی و مارال بهم میرسیدن علی خیلییییییی به مارال میومد
۲ ماه پیشحدیث
20افتضاح فقط چرا وقتی حامد هم کتکش زد هم خیانت کرد آخرش باید بگه خوش بخت ترین زن دنیام و چرا خیلی راحت حامد باید تیپشو عوض میکرد و به زور چادر سرش میکرد؟؟
۲ ماه پیشناشناس
۱۵ ساله 20عالی بود اما کاش مارال و علی باهم ازدواج میکردن ن مارال و حامد
۲ ماه پیشS.D
۱۳ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشکیمیا
۲۶ ساله 00باخوندنش دلم خیلی گریه میخاد عالی بود سپاس
۳ ماه پیشA.a
۳۲ ساله 00عالی بود ..
۳ ماه پیشازاد
۱۶ ساله 00واییی یعنی چی ازاد مارال باید با هم بودن اوکی بودن منظوم ترین علی بود بمیرم براش اینقد براش گریه کردم برا خودم گریه نکردم
۳ ماه پیشرها
۴۱ ساله 00توجامعه ی مازیاده، خودم دارم ب چشمم میبینم
۴ ماه پیشرها
۴۱ ساله 10رمان خوبی بود ولی بدیش این بود که تاآخرش مارال وعلی هنوزعاشق هم بودن، باینکه دوتاشون ازدواج کردن، بعد ازدواج مهرزن وشوهربه دل هم میشینه وهمه چی فراموش میشه،خودمم به زوردادن به کسی که ازش متنفربودم
۴ ماه پیشدختر تابستون
۲۶ ساله 00قشنگ بود
۴ ماه پیش
...
۱۸ ساله 00اصلا خوب نبود این همه کتکش زد زبون نداشت چیزی بگه خیلی زود خیانتشو بخشید از ی طرف میگه عاشق حامدم از ی طرف دی میگه علی رمان مینویسید ی رمان درست حسابی بنویسین میگه کاش پیش علی بودم بعد میگه عاشق حامد