سادگی های دلم به قلم دریا دلنواز
داستان درباره ی دختری به اسم دریاست… شخصیت شیطون و دوست داشتنی که تازه وارد دانشگاه میشه و یه سری اتفاقات براش می افته و با آدمای زیادی آشنا میشه که مسیر زندگیشو عوض میکنن …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۲ ساعت و ۸ دقیقه
- فرقی نمیکنه! تو دوست داری با کدوم بیای؟؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- من اگه بخوام با اردلان برم منو با این تیپ سوار نمیکنه!
پندار با صدای بلند خندید و گفت:
- چقدرم تو ازش حساب میبری!
دوباره به پاک کردن شیشه های ماشینش مشغول شد که نگاهم به کفشای قهوه ایم افتاد.یکی اش روش گل نشسته بود و اون یکی تمیز تر به نظر میرسید ... کنار شیر تو حیاط بودم و داشتم کفش هامو میشستم که ...
- سلام دریا! صبح بخیر
سرمو برگردوندم و به اردلان که توی اون لباس ست سورمه ای – سفید خیلی خوشتیپ و جذاب شده بود نگاه کردم ... نمی دونم چرا با دیدن اردلان زبونم قفل میشد ... هم ازش میترسیدم و هم ... اصلا اونقدر عصا قورت داده بود که جرئت نمیکردم باهاش شوخی کنم.جواب سلامشو زیر لب دادم واونم بدون اینکه نگام کنه سمت پندار رفت.به جای اینکه به مامان مهربونش بره کلا کپ دایی حمیدم بود و این خشونت و سردی ام از اون به ارث برده بود.پیمان هم با چشمای پف کرده اش به جمعمون پیوست.ینا به درخواست اردلان قرار شد با ماشین پندار بریم و دیگه دوتا ماشینه نریم ...
هر وقت که کوه میرفتیم بهار و بیتا هم میاومدن ولی اینبار پندار گفت که به خاطر مهمونی که شب دارن اوناهم نمیان.اردلان کنار راننده نشست.من و پیمانم عقب.
همه ساکت بودن و حرفی زده نمیشد.دیگه حوصلم داشت سر میرفت.پیمان که مثل بچه ها خوابیده بود.اردلان هم برج زهر مار! اما پندار هرازگاهی با خواننده اهنگ خارجی چیزایی زمزمه میکرد ... از حقم نگذریم هم صداش خوب بود هم زبان انگلیسیش!.
اونقدر عقب ماشین وول خوردم و جابجا شدم که اردلان با عصبانیت گفت
- تو زیرت میخ گذاشتن که اینقدر وول میخوری؟
پندار تو ائینه به چشم هام که با تعجب به اردلان خیره شده بود نگاه کرد و گفت
- چیکارش داری؟
اردلان سرشو چرخوند و با عصبانیت به من که از ترس خشکم زده بود گفت
- اصلا وقتی همه پسریم چه دلیلی داره توهم بیای؟
پندار به جای من جواب داد و اینبار با تن بالا گفت
- تو چته اردلان؟؟ معلومه چه مرگته؟ تو ناراحتی نمی اومدی! دیشب که بهت گفتم دریا میاد.اونموقع حالت خوب بود پیله نکردی؟!
اردلان دیگه جواب نداد و با اخم صورتشو ازم برگردوند ... .واقعا دست خودم نبود.حوصله ام سر میرفت.. کلافه شده بودم که حواسم پرت پیمان شد ... اصلا چه معنی میده تو ماشین بخوابه؟؟
دستمالی از جیبم دراوردم و به طرف بینی پیمان بردم ... دستمالو هنوز تو سوراخ دماغش نکرده بودم که چینی روی بینیش داد ... دوباره دستمال و به طرف بینیش بردم.منتها اینبار کامل تو دماغش فروبردم که یهو دستمو کشید و جیغ منم رفت رو هوا ...
پیمان مچ دستمو فشار میداد با خنده گفت
- چرا عادت داری کرم بریزی جوجه اردک زشت؟؟؟
اردلان هم از لقبی که پیمان بهم داده بود خنده اش گرفته بود اما پندار گفت
- تا تو باشی با خیال راحت کنار این دریای مواج نخوابی!
پیمان دستمو جلوی دهنش گرفت و با تهدید گفت
- الان که دستتو گاز گرفتم میفهمی که با من شوخی نکنی.
تلاشم برای نجات دادن دست عزیزم بی فایده بود و پیمان گاز محکمی از پهنای دستای لاغرم گرفت.اگه همین نیم چه خواهش های پندارم نبود که به فشار دادن دندونای دراکولاش روی دستم ادامه میداد ...
بعد یک ساعت و نیم پیاده روی به یکی از رستوراناش رفتیم تا صبحونه بخوریم.روی تخت با کمی فاصله از اردلان نشستم تا با دیدنم خنده ی محوی که روی لبش بود خشک نشه.سعی کردم زیادم تکون نخورم و حرف نزنم یا به قول اردلان تا سوالی ازم نپرسیدن جواب ندم
منکه سرم به خوردن املت مورد علاقه ام گرم بود .اردلان هم برای بقیه حرف میزد و اوناهم گوش میدادن که یهو یاد خواستگار بیتا افتادم و بدون اینکه منتظر بمونم تا حرف زدن اردلان تموم بشه با ذوق و شوق گفتم:
- راستی امشب قراره برای بیتا خواستگار بیاد!!
اردلان با اخمی که روی پیشونیش اومده بود گفت
- تو چرا ذوق کردی؟ بار اولش نیست که براش خواستگار میاد!
قیافم مثل فرنی وا رفت! پیمان برای اینکه دستم بندازه گفت
- آخه میدونی برای این بچه خواستگار نمیاد.عقده ای شده ... بیچاره!
بعد هر دو زدن زیر خنده ... پندار به چشمای من که اماده گریه کردن بود نگاه کرد و گفت
- حالا میدونی خواستگارش کیه؟
خودمو نسبت به خنده های اون دوتا بی تفاوت نشون دادم و گفتم
- حسابدار شرکتی که توش کار میکنه.پسره سی سالشه.خوبم هست.از این خوشتیپا!
پیمان پوزخندی به اردلان زد و گفت
- نمی دونم چرا واسه این دیوونه کسی نمیاد!
دیگه ایندفعه خیلی ناراحت شدم.پندارم که متوجه ناراحتیم شده بود قندی که تو دستش بود به طرف پیمان پرت کرد و گفت
- خب حالا!! شما دوتا امروز یه طوریتون میشه!
بعدم با همون صورت مهربون و مردونه اش بهم چشمکی زد و گفت
- دربا ولشون کن.اینا خلن!
چشم و ابرویی برای جفتشون اومدم و بی خیال از روی تخت بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم که دوباره پیمان و اردلان زدن زیر خنده .لابد اینبار داشتن تیپمو سوژه میکردن ولی برام اهمیتی نداشت.صورتمو چند باری آب زدم و مسواکمو از کیفم دراوردم.مشغول زدن دقیق مسواک به دندونام بودم که به صورتم دقیق شدم. ابروهای بهم پیوسته و پهن مشکی که همرنگ چشمای درشتم بود ... .بینیه یه کم گوشتی اما نه در اون حدی که اردلان میگه دماغ فیل!می دونستمم چرا اینقدر به دماغ من گیر میدن.
واسه اینکه منم مثل بهار و بیتا دختر خاله های عزیزم دست به کار شم و برم زیر تیغ عمل جراحی ... با اینکه صورت پر مویی داشتم ولی بغیر برداشتن پشت لبم کار دیگه ای نکردم ... کی حوصله درد کشیدن داره!!
از دستشویی که اومدم بیرون به تختمون نگاهی انداختم که هیچکدوم اونجا نبودن.
چشمم افتاد به سه تاشون که جلوی در رستوران منتظرم بودن ... داشتم به طرفشون میرفتم که ارغوان به گوشیم زنگ زد.با ارغوان تقریبا تا دم ماشین حرف زدم ... اونقدر از دستش میخندیدم که دائم پندار چپ چپ نگام میکرد و منم صدای خندمو میاوردم پایین.توماشین که نشستیم هرکی سرش به یه کاری گرم بود.پیمان کلش عمودی با زاویه 45 تو گوشی.. اردلان مشغول ور رفتن به سیستم صوتی ماشین ... منهم سریع هنذفریمو تو گوشم گذاشتم و مشغول گوش دادن به آهنگ شدم ...
با ضربه ای که به بازوم خورد سرمو از روی صندلی بلند کردم ... پیمان چرا لبو دهنشو اینجوری تکون میده؟؟ آهان ... هنزفری تو گوشمه نمیشنوم!!
- هان؟؟
- هان و مرض! پندار باهات کار داره.
سرمو بین دوتا صندلی جلوی ماشین بردم و درحالی که نیمه صورت پندار و میدیدم گفتم
- جونم؟؟ چی گفتی؟
- با کی حرف میزدی؟ دوستات بودن؟؟
جواب دادم
- اره ارغی بود.میخواست ببینه خوش گذشت؟!
پندار: تو چی گفتی؟؟
نگاهی به اردلان انداختم که به بیرون خیره شده بود ...
Neda
00من با این رمان،گریه کردم وقتی که سعید مرد.خندیدم با کامل های دریا با پیمان و پژمان.درکل توی لیست بهترین رمان های که خوندم قرار گرفت خسته نباشی عزیزم❤️
۱ ماه پیشزهرا
۲۸ ساله 00واقعا بهترین رمانی بود ک تا الان خوندم ممنونم از نویسنده واقعا درس های زیادی داشت و میتونستم یاد بگیرم
۱ ماه پیشسمیه
00خیلی قشنگ بود با اینکه چند ساله رمان میخونم اما خیلی متفاوت بود ب همه نشون داده بود دوستی های قبل ازدواج چ صدمه ای ب آینده و ازدواج میزنن .ولی کاش رفاقتشون خراب نمیشد با اون همه صمیمیت معلوم نشد چیشدن
۲ ماه پیشالهام
00عالی بود محو داستان شدم ممنونم از نویسنده ی داستان بابتدقلم عالی ات🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۲ ماه پیشارزو
۲۰ ساله 20خیلی دوسش داشتم عالی بود اینقدر خوب ک دو روزه سر کار نرفتم
۴ ماه پیشفاطمه
۱۵ ساله 10دروغ میگی دیگ نه؟
۲ ماه پیشاکرم
۳۵ ساله 00من اولش گفتم خیلی طولانیه . اما وقتی خوندم واقعا به نویسنده و قلم خوبش تبریک گفتم. افرین نویسنده ,,🌹
۲ ماه پیشناهید
۵۸ ساله 00عالی بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید نویسنده رو بخاطر قلم تواناش برای نوشتن احساسات درونی وشیوایی داستان تبریک میگم
۲ ماه پیشپارسا
00عالی بود
۳ ماه پیشNilufar
10عالی بودد حتما بخونیدش
۳ ماه پیشفاطمه
۳۵ ساله 00قلم بسیار قدرتمند و عالی رمان جالبی بود
۳ ماه پیشبرزه
10رمان خوبی بود. هر لحظه خواننده رو دعوت به خوندن ادامه رمان می کرد.کم پیش میومد که کسل کننده باشه.فقط چند موردی بود که زیادی بسته تعریف کرده بود.
۳ ماه پیشریحانه
00خوب بود ولی اخرش بد تموم شدمعلوم نشد چیشد
۳ ماه پیشHanieh
20خیلی قشنگ بود. به جرأت میتونم بگم جالب ترین رمانی بود که خوندم. ممنون از نویسنده❤️
۳ ماه پیششبنم
10عالی بود
۳ ماه پیش
Meeraj
00خوب بود. قلم رو به متوسط و خوب بود. داستانش قشنگ بود خسته نباشی نویسنده.