پارلا به قلم anital
جمیله خیلی بلند پروازه و از وضعیت زندگیش راضی نیست . اون به دلایلی از پلیس می ترسه و ازشون دوری می کنه . سعی می کنه با پسرهای پولدار دوست بشه و خودش رو به اونا پارلا معرفی می کنه و همه ی تلاشش اینه که دلشون و به دست بیاره .
یه روز به طور اتفاقی با سیاوش آشنا می شه که یه پلیسه . پارلا از اون خیلی می ترسه و فکر می کنه که سیاوش همه جا دنبالشه و اونو زیر نظر داره . تا این که متوجه می شه سیاوش برای یک ماموریت پلیسی روی اون حساب باز کرده ..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۵۳ دقیقه
اگه نظر من مهم نیست پس چرا من و اوردی؟
کیوان دستش را با صمیمیت روی شانه ام انداخت و گفت:
اوردم اینجا بهت بستنی بدم کوچولو!
با حرص زیرلب گفتم:
عوضی!
احساس کردم کیوان برای این دستش را روی شانه ام و کنار گردنم گذاشته است چون خیلی دوست دارد با یک حرکت سریع گردنم را بشکند. کیوان رو به محمد کرد و گفت:
من و پارلا با هم خیلی شوخی داریم. صمیمت و اینا!
من لبخندی کاملا تصنعی زدم و گفتم:
آره! هیچ کس باورش نمی شه توی یه مدت کم این همه صمیمی شده باشیم. تازه دیشب آشنا شدیم.
کیوان با پاشنه ی پا روی پایم زد. من داد زدم:
معذرت بخواه.
کیوان شانه ی من را نیشگون گرفت و گفت:
چرا؟
من گفتم:
پامو لگد کردی.
محمد سرش را پایین انداخت و خندید. کیوان گفت:
پام خورد بابا!
من سرم با به شدت تکان دادم و گفتم:
سه بار با پاشنه ی پات پامو لگد کردی.
محمد کیسه ی خرید را به دست کیوان داد و گفت:
خدا جفتتون و عاقل کنه. ماشاءالله خیلی بهم می یاید.
کیوان کارت عابربانکش را به محمد داد و به من خندیدم. بعد از آن که از مغازه که بیرون رفتیم کیوان پس گردنم را گرفت و خنده کنان گفت:
تلافی می کنی؟ آره؟ حالت و می گیرم.
من در حالی که می خندیدم خودم را آزاد کردم. چند نفر خانم میانسال که مشغول تماشای ویترین ها بودند به من و کیوان که بلند بلند می خندیدیم چشم غره رفتند. ظاهر من طوری بود که بیشتر زن ها با دیدنم اخم می کردند. اصلا پیش چشم دخترهای جوان و خانم های جوان و میانسال محبوب نبودم... در عوض مردها! خب می شود گفت که تقریبا برعکس بودند. هر چند که با دیدن لبخندهای کریه روی لب های مردهای بالاتر از سی سال چندشم می شد و ناخودآگاه دستم به سمت شالم می رفت و آن را جلوتر می کشیدم.
من و کیوان وارد مغازه ی دیگری شدیم. کیوان نشانی تی شرتی که می خواست را به فروشنده گفت. زنی همراه دختر نوجوانش هم در مغازه بودند که به من نگاه می کرد. محو تماشای من شده بود و من هم بی حرکت ایستاده بودم و نمی توانستم حالت چهره ی زن را تشخیص بدهم... از من خوشش آمده بود یا فکر می کرد جلف هستم؟
کیوان رد نگاه زن به من را گرفت و به آن زن گفت:
چیه؟ برای پسرتون می خواید بگیرینش؟
زن با تعجب گفت:
بله؟
کیوان نیم نگاهی به من انداخت و به زن گفت:
از من به شما نصیحت! این و نگیرید! گول ظاهرش و نخورید. خیلی بی تربیت و پررو اِ.
زن که تازه متوجه منظور کیوان شده بود خندید. من لبخندی شرورانه زدم و گفتم:
باشه! عیبی نداره! نگه می دارم جلوی علیرضا تلافی می کنم.
کیوان به سمتم آمد و گفت:
غلط کردم! ببخشید!
دستم را به شوخی ب*و*سید و رو به زن کرد و گفت:
همین و بگیرید برای پسرتون... همینو ببرید. فقط تو رو خدا زودتر ببریدش. خیرشم ببینید.
یک ربع بعد خریدهای کیوان تمام شد و من هم وقت کردم که سه دور همه ی ناسزاهایی که بلد بودم را در دلم به او بدهم. با خودم گفتم:
من و اورده که برای خودش خرید کنه! بیشعور! پسره ی نفهم! اصلا جنتلمن نیست. بی خاصیت! خپل! احترام سرش نمی شه. اصلا من خرم که باهاش اومدم. برای چی خودم و مسخره ش کردم؟ نباید می یومدم. تقصیر خودمه دیگه!
کیوان دستم را گرفت و وارد مغازه ای شدیم که زینت آلات مخصوص خانم ها را داشت. کیوان گردنبند مشکی رنگی که پشت ویترین بود را نشان فروشنده داد از فروشنده خواست که آن را برایش بیاورد. من نگاهی پر از حسرت به گردنبند زیبا کردم و گفتم:
کیوان می دونم خیلی خوشگله و با لباست هم ست می شه ولی به خدا زنونه ست.
کیوان خندید و گفت:
آروم بگیر دو دقیقه!
گردنبند را از دست فروشنده گرفت و پشت سرم ایستاد. آن را به گردنم آویخت. از خوشحالی لبخندی بر لبم نشست. قبل از این که فروشنده آینه را به سمتم برگرداند لبخندم را جمع و جور کردم که کیوان از پشت سر نبیند. من در دل گفتم:
می خواد ضایعم کنه. نمی خواد برام بخرتش که!
وقتی خودم را در آینه دیدم در دل گفتم:
وای خدا! خیلی قشنگه!
کیوان پرسید:
دوستش داری؟
من لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
نه!
کیوان خندید و گفت:
زهرمار! چشات داره از خوشحالی برق می زنه.
من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم:
کیوان! تو رو خدا! ازش خوشم اومده. اذیتم نکن.
کیوان لبخندی زد و گفت:
به خدا می خوام برات بخرمش.
کیوان عابر بانکش را به فروشنده داد. من باورم نمی شد که کیوان قصد داشت آن را برایم بخرد. کیوان رو به من کرد و لبخندزنان گفت:
درنا
۲۳ ساله 00رمان خیلی خوبی بود و تقریبا واقعی جلو رفته بود چیزی که منو حرص میداد عاشقانه هاش بود که علیرضا همه رو پر کرده بود 😐😂 دیگه اگه ادامه داشت میخواستم واقعا دیگه با علیرضا ازدواج کنه 🤦 ♀️😂
۴ هفته پیشعسل
00نا هنوز کامل نخوندم اما فک کنم عالیه باشه
۱ ماه پیشخاطره
00واسه چی قسمت دوم رو واسه من باز نمیکنه
۲ ماه پیشریحانه
۳۲ ساله 00من این رمانو 7 سال پیش خوندم از بس قشنگ بود هنوز یادمه
۲ ماه پیشمینا
۲۳ ساله 00توروخدا فصل دومشم بنویسید خیلی عالی بود خیلیییییییی ولی آخرش منتظر بودیم پارلا و سیاوش ازدواج کنن
۲ ماه پیشNargess
20رمان خیلی قشنگ و خوبی بود ولی علیرضا خیلی گناه داشت🥲
۴ ماه پیشمریم
30خییییلیییی عااالی بود کلی لذت بدم ازش ممنون از سازندشش😍🧡خیلی قشنگ بود.داشتم میخوندم گفتم دیگه تا عروسیشون ادامه داره تازه جاهای حساسش بود دیدم اعع😕نوشته پایان.. کاش عروسیشونم میدیدیم.اینطوری خیلی..
۵ ماه پیشH
30خوب بود ولی اخرش بد تموم شد 🥲
۵ ماه پیشSara
20خیلی رمانش قشنگ بود ولی کاش ادامه داشت
۵ ماه پیشمینا
۳۲ ساله 00عالی بود
۶ ماه پیشShila
۲۰ ساله 00عالی این که خیالی نبود و خیلی به واقعیت نزدیک بود خاصش کرده و پایانش هم جوری بود که تو ذهن هک میشه
۶ ماه پیشالهه
10به نظرم رمان قشنگی بود و همه چی سرجاش بود اما ای کاش آخرش رو کمی بیشتر ادامه میداد ولی هرچقدر که فکر میکنم میبینم نمیشه از شخصیت و شغل سیاوش بیشتر از این انتظار داشت.
۶ ماه پیشپلیس یگان ویژه-سجاد
۳۵ ساله 00این داستان از نظر ما پلیس ها خیلی عالی و تجربه اموز هست، اما واقعیت بگم، ماموریت پلیس مثل کار سیاوش به این راحتی و به وقتش که در اختیارش هست نیست.
۷ ماه پیشعشق چادر
۱۴ ساله 01خوب بود یعنی عالی من واقعا گریه کردم
۷ ماه پیش
جدیدترین رمان ها
عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتلهای مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش میریخت اما مجید عشق ممنوعهی من بود! مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو همشان خانوادهاش نمیدونست و برادرم با وسط گذاشتن جونش رضایتش را بدست آورد. اما چه اتفاقی میافته اگه شکوه بفهمه پسرش مجید هم در تمام مدت دلباختهی من بوده و درصدد فرصت مناسب برای ابراز علاقهاش به من؟...
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
Pariya
00عاشق این رمانم:( همه ی رمان های این نویسنده قشنگن کاش بیشتر بنویسه