من شیوا نیستم به قلم نیلوفر 72
داستان درباره یه دختر ساده خجالتی و البته شاد و سرزندس که تمام عمر 20 سالش آرزو داشته که یه خونواده پولدار داشته باشه و با یه اتفاق خیلی ساده روز تولدش تصادف میکنه و وقتی بیدار میشه میبینه جای یکی از بچه پولدارای کلاسشونه! اما بر اورده شدن این آرزو به قیمت دست کشیدن از گذشتش و خونوادشو عشقشو و حتی خودش میشه و پا به زندگی میذاره که هیچ پیش زمینهای ازش نداره اما بعدش….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۶ دقیقه
با ذوق وارد اشپزخونه شدم . اول صبحی انتظار چنین سورپرایزی رو نداشتم .
نمیدونستم باید چی کار کنم علی اومد جلو و در حالی که با چشماش به شمع اشاره میکرد گفت:فوت کن دیگه!
با هیچان گفتم:فکرشو نمیکردم اینجوری غافل گیرم کنین!
علی با حرص گفت:زود باش بابا مدرسم دیر شد!
اخمی کردمو گفتم:ایش! هولم نکن. بذار ارزو کنم!
دستامو به هم زدمو و چشمامو بستم و باز هم همون ارزوی همیشکی اومد تو ذهنم! ارزوی این که وقتی چشمامو باز کردم بدون هیچ تغییری تو رفتار خونوادم خودمونو تو یه خونه بزرگ با یه زندگی عالی ببینم!
تو دلم تا سه رو شمردم و شمعا رو فوت کردم!
یه لحظه انگار همه جا ساکت شد! صدایی نمیشنیدم! شمرده شمرده چشمامو باز کردم!
علی همچنان رو به روم بود.
مامان وبابا برام دست زدن و بهم تبریک گفتن یه نگاه به اطرافم انداختم یه نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم!
مامانم منو بغل کرد .
به کاشی های ابی اشپزخونه خیره شدم هیچ چیز عوض نشده بود!
چقدر من احمق بودم که هر سال همین ارزو رو میکردم!
بعد از صبحونه علی رفت منو مامان وبابا هم کیکی که مامان با برام پخته بود رو با چایی خوردیم.
بعد از اون بابا به عنوان کادو بهم یه کیف پول نو با 20 تومن پول داد!
مامان هم مانتویی که برام دوخته بود رو بهم داد!
مانتومو گذاشتم تو کمد میترسیدم تو بارون خراب بشه اماده شدم و از خونه زدم بیرون.
واسه روز تولدمم که شده کلی واسه خودم کلاس گذاشتم و سر خیابون تاکسی گرفتم تا به دانشگاه برم!
تمام مدت داشتم به صبح فکر میکردم. هیچوقت بر اورده نشدن ارزوم اینقد عصبیم نکرده بود
همون طور که فکر میکردم زیر بارون بدون این که چترمو باز کنم رفتم سمت دانشگاه
دقیقا همون جای قبلی دوباره صدای ترمز تو گوشم پیچید. بازم همون ماشین بود ولی فقط یه لحظه از جلوی چشمام رد شد بعد از اون درد شدیدی تو کمرم احساس کردمو و با شتاب به جلو پرتاب و آخرین چیزی که دیدم اسفاتای کف زمین بود.
چشمامو باز کردم . همه جا تاریک بود حس کردم رو صورتم ماسک زدن فهمیدم که بیمارستانم ولی اصلا نمیدونستم چی شده؟!
خواستم اطرافو نگاه کنم که درد از گردنم تموم بدنمواحاطه کرد با صدای ضعیفی ناله کردم.
همون لحظه فشار دستی رو روی دستم احساس کردم . خواستم جا به جا شم که صدای هیجان زده زنی رو شنیدم:شیوا؟بیدار شدی؟خدایا شکرت!
شیوا؟با من بود؟من که شیوا نبودم! صدای اون زن برام اشنا نبود اومد بالای سرم نگاهش کردم قیافش تو تاریکی قابل تشخیص نبود ولی به راحتی میشد اشکای رو صورتشو دید!
یه ذره تو چشمام نگاه کرد و بعد در حالی که با عجله از اتاق خارج میشد دکتر رو صدا زد.
چند لحظه بعد دختر وارد اتاق شد یکی از مهتابی های داخل اتاقو روشن کردن یه مرد دیگه هم همراه دکتر وارد اتاق شد اون زن با دیدنش خودشو پرت کرد تو بغلش و گفت:بیدار شد! دیدی گفتم بیدار میشه؟
مرد که سعی داشت اونو اروم کنه با لبخند ملیحی به من خیره شد.
دکتر یه نگاه به دستگاهایی که بهم وصل بود کرد و یه معاینه جزئی ازم کرد بعد یه لبخند تحویلم داد و به ارومی گفت:به زندگی خوش اومدی دخترم!
یعنی اینقد حالم بد بوده؟اصلا چرا به این روز افتاده بودم؟مامان و بابام کجا بودن؟این زنو مردو نمیشناختم اونا اونجا چی کار میکردن؟
اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون اوردم!
همین که اسم مامانم از دهنم بیرون اومد جا خوردم!
چه بلایی سرم اومده بود؟من هیچوقت صدایی به این نازکی و ظریفی نداشتم!
هنوز تو شک بودم که اون زن به سمتم اومد و گفت:جانم عزیزم!چیزی نیس خوب میشی!من پیشتم دختر گلم!
با حالت گنگی بهش خیره شدم! داشت هذیون میگفت؟دختر گلش؟من دختر اون نبودم حتما منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود.
دکتر جلو اومد و گفت:زیاد خستش نکنید به پرستار گفتم بیاد بهش ارامبخش تزریق کنه دخترتون به استراحت نیاز داره!
چرا همه منو دختر اون خانوم خطاب میکردن؟تعجب کرده بودم ولی توان سوال کردن نداشتم.
اون زن نشسته کنار تختم و دستشو کشید رو گونمو اشکاشو پاک کرد.
اصلا نمیفهمیدم چرا اینقد ناراحته! من اصلا باهاش نسبتی نداشتم.
چند دقیقه بعد پرستار وارد اتاق شد و اومد بالای سرم رو بازوم پنبه الکلی گذاشت چشمامو بستم. تیزی سوزنو تو بازوم احساس کردم ولی چند دقیقه بیشتر طول نکشید که خوابم برد.
حس میکردم سر و گردنمو محکم بستن اصلا راحت نبودم!
تو خواب و بیداری بودم که صدایی شنیدم:
ـ:یعنی چی که من بیمارستان چی کار میکنم؟شیوا به هوش اومده انتظار داری اینجا نباشم؟
........
ـ:بله یادمه چی گفتم! ولی حالا که به هوش اومده کاری از دست من بر میاد؟میخوای بکشمش؟
.......
ـ:نه مثه این که واقعا زده به سرت! اون موقه که من این حرفو زدم از خودم که نبود دکتر گفته بود! هیچکس فکرشو نمیکرد به هوش بیاد حتی من!
نمیفهمیدم منظورش کیه؟!ولی بازم چشمامو باز نکردم تا ببینم دیگه چی میگه!
.......
ـ:مهتا بس کن! به هوش اومدن یا نیومدن اون هیچ فرقی نداره ما بالاخره به هم میرسیم. شیوا از همه چی خبر داره . قراره بعد از این که وکیل اقاجون ازدواجمونو تایید کرد و این قفل وصیت نامه به دست ما وا شد از هم طلاق بگیریم اون میره سر زندگیش منم میام سر زندگیم با تو. حالا هم اینقد حرص نخور!
...............
صداشو اورد پایین و گفت:قربون خنده هات بشم میدونی که من دوست دارم!
کنجکاو شده بودم ببینم چه خبره اروم چشمامو باز کردم.
پسری که رو به روم ایستاده بود رو شناختم با دیدن چشمای باز من سریع خداحافظی کرد و گفت:کی بیدار شدی؟
اون اینجا چی کار میکرد یه لحظه صحنه تصادف اومد جلوی چشمم سرم به شدت درد گرفت باصدای خفه ای گفتم:اخ!
امیر ارسلان با نگرانی اومد سمتم و گفت:چی شد؟خوبی؟
نگاهش کردمو با صدایی که هنوز واسه خودم اشنا نبود گفتم:بعد از تصادف چی شد؟خونوادم کجان؟
روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:تازه اوردنت تو بخش بهتره استراحت کنی . مامان و باباتم بیرونن نگران نباش! واست اتاق خصوصی گرفتیم که راحت باشی فعلا چند روزی باید اینجا بمونی!
Fatemeh
00افتضاح ترین رپانی ک خوندم😕یعنی چی خو اصلا زندگی فرناز چیشد،شیوا چطور یهو همه چی یادش اومد؟؟؟!!!!!
۲ ماه پیشMahla
۲۳ ساله 10خوب بود ولی متاسفانه آخرش خیلی بد شد قاطی پاتی پرش زیاد ذاشت
۲ ماه پیشم
00خوب بود اما آخرش خیلی بی ربط بود روزبه درطول رمان خیلی کمرنگ بود یه دفه شد عشق اساطیری ،احساس میکنم نویسنده خوانندگان رمانو مسخره کرده سرکاری بود
۲ ماه پیشرها
00خیلی قشنگ بود داستانش هم خیلی جذاب بود
۲ ماه پیشالهه
۱۴ ساله 00واقعا که اخر رمان رو خراب کردین چراع شیوا با امیر ارسلان ازدواج نکرد ابکی بود به نظر من که نخونید بهتره چرت بود خیلیییی فقط وقتم هدر رف
۲ ماه پیشساجده
۲۱ ساله 10آقا خوانندگان عزیز فرنازی که با شیوا جاش عوض شده وجود نداشته اون زندگی ای که دوست داشته رو توی خیالش به عنوان فرناز درست کرد بوده و شخصیت هایی که تو خیالش بوده از اطرافیانش بود
۳ ماه پیشساجده
۲۱ ساله 11آخر داستان بجور دلم گرفت کاش شیوا با امیر ارسلان ازدواج میکرد ولی در کل داستان خوبی بود
۳ ماه پیشخیلی قشنگ بود
۳۱ ساله 00عالی بود
۴ ماه پیشدلوین
۱۵ ساله 20حقیقتا حالم گرفته شد با دیدن آخر داستان از بس بی سر و ته تموم شد رمان خوبی بود ولی پایان خیلی چرتی داشت من خودم ی رمان نویس هستم بنظرم اگه نویسنده بخواد جلد دوم رو بنویسه عالی میشه
۵ ماه پیش۲۲۰
00فصل جدید بیشتر توش از جادو استفاده شه و ماجراجپی و هیجان انگیز و کمی هم ترسناک باشه حتما پرمخاطب میشه
۷ ماه پیشفهیم
10خیلی خوب بود وقشنگ از زندگی فرناز وارد زندگی شیوا سد ولیی خیلی غلط املایی داشن
۹ ماه پیشZari
۱۸ ساله 20عالیییی بود خیلی خوب ممنون از نویسنده عزیز ک داستانی ب این زیبایی نوشته بود راستی خانومی ک میگی غلط املایی داشت خودتم غلط املایی داری🤣
۸ ماه پیشYasi
40من عاشق اینجور رمان هام ولی واقعا آخرش و نویسنده خیلی بد تموم کرد فرناز چیشد پس اخه؟؟
۸ ماه پیشسوگند
41رمان خوبی بود ارزش خوندن داشت از خلاقیت نویسنده خوشم اومد چون داستان تکراری نداشت و خسته کننده هم نبود
۸ ماه پیشAmir
00سلام دوست عزیز رمانه زیبایی داشتی ولی بیشتر شبیه فیلم ترکی بود آخرشم اصلا خوب پیش نرفت در عین حال ژانر جادویی هم آچنان نداشت امید ولرم تو کارای بعدیت بیشتر تلاش کنی و رمان زیبا تری بنویسی
۸ ماه پیش
اسرا
00قلمتون حرف نداره اصن عالی بود