عشق تا جنون به قلم نوشین اصلانی
داستان از یک اتفاق غم انگیز برای دختر قصه سوگند آغاز میشه که بعد از سال ها با صمیمی ترین دوست برادرش که از طرفی هم پسر عمه شون محسوب میشه، توی مراسم فوت آقاجونش توی خونه باغ شون دیدار میکنه. پسر عمه ای که سال ها به خاطر اختلاف بین پدر و مادرهاشون ازش دور بوده و فقط این وسط با سامان ،برادرد سوگند، که از برادر هم بهش نزدیک تره و رفاقت عمیق و برادریشون رو توی این سال ها حفظ کردند، ملاقات می کنه و حالا بعد مدتها به واسطه ی از دست دادن پدربزرگ شون آشتی بین خانواده رخ میده و اتفاقاتی ممنوعه و پر فراز و نشیب که از اولین دیدار بین سوگند و هیربد اتفاق می افته…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۲۱ ساعت و ۲ دقیقه
-اوم... می شه چند لحظه با من بیای؟
ابرویی بالا انداخت.
-هوم؟
بدون اینکه توضیحی بدم توی یه حرکت سریع، دستش رو کشیدم.
-بیا بهت می گم.
با اون حرکت با لحن اعتراض آمیزی گفت:
«اِ کجا می بری من رو؟ اصلاً چی شده؟ اوف سوگند خب بگو دیگه، چرا با این عجله، من رو دنبال خودت می کشونی؟»
در حالی که دنبال خودم می کشوندمش گفتم:«چه قدر غر می زنی، خب الان می فهمی دیگه.»
نزدیک خونه درختی بودیم اما از اون پسر اصلاً خبری نبود!
متعجب دور و ورم رو نگاه می کردم که دستش رو از دستم بیرون کشید.
-اِ چی شده خب؟ این جا دنبال چی می گردی؟
باز نگاهی به اطراف انداختم اما مثل این که رفته بود.
گیج شونه ای بالا انداختم.
-نمی دونم تا چند دقیقه پیش که این جا بود!
-سوگند داری حوصله امو سر می بری اصلاً کی رو می گی؟
-خب چیزه... همون پسره که یه کم پیش این جا بود دیگه!
دست هاش رو به کمر زد و تای ابروش رو بالا داد.
-من که اصلاً متوجه ی حرف های تو نمی شم! می شه درست و حسابی تعریف کنی ببینم چی می گی؟ کدوم پسره؟
روی تنه ی درختی که نزدیک خونه درختی بود نشستم و در حالی که همچنان با چشم هام اطراف رو می پاییدم گفتم:«خب اومده بودم یه کم راه برم و یه هوایی بخورم که این جا دیدمش.»
و با حرص دندون هام رو روی هم فشردم و ادامه دادم:
-یه پسر پر رو و اعصاب خرد کن.
متفکرانه نگاه ام کرد.
-خب حالا کی بود ببینم شناختیش؟
پشت چشمی براش نازک کردم و شونه بالا پروندن.
-وا حالت خوشه؟ خب اگه می شناختم که به تو نمی گفتم!
-آره راست می گی خب!
قدری فکر کردم و با ریز کردن چشم هام گفتم:«البته یه لحظه احساس کردم که شاید قبلاً جایی دیده باشمش، اما دقیقا یادم نمی آد کجا؟!»
-خب چه شکلی بود؟ این رو که دیگه می تونی بگی؟
-اوم... راستش رو بخوای خیلی دقت نکردم یعنی این قدر رفتارش و همین طور هم حرف هاش، اذیتم کرد که اصلا به چهره ش دقیق نشدم ولی خیلی پسر مرتب و موجه ای بود منظورم نوع لباس پوشیدن و ظاهرشه اما دقیقِ دقیق از چهره ش چیزی تو خاطرم نمونده!
-از دست تو! گفتم حالا چی شده؟!خب شاید از مهمونا بوده چون هنوز هم رفت و آمد هایی توی باغ هست.
-اوهوم فکر کنم همین طور باشه، آخه وقتی دیدم باغ آرومه گفتم لابد همه رفتند و دیگه کسی نیست.
-نه بابا هنوز هم کسایی هستند که برای گفتن تسلیت میان، تازه امروز یه کم باغ خلوت تر شده.
دست هام رو توی بغلم گرفتم و عصبی گفتم:
«ولی خیلی پسر بی ادب و گستاخی بود انگار نه انگار که یه دختر جلوش ایستاده بود بچه پرو!»
با اون حرفم با لحن مسخره آمیزی گفت:«خب همه که مثل ما از روحیه ی حساس و ظریف شما شناخت ندارند سوگند خانوم!»
و بعد از نگاهی با لبخند ریزی ادامه داد:
-خدا می دونه تو هم چه رفتاری باهاش کردی!
یه چپ چپ نگاهش کردم که حاضر جواب گفت:«مگه دروغ می گم؟»
دلخور لب هام رو توی هم جمع کردم و سر پایین گرفتم.
-آخه تو که نبودی ببینی چه رفتاری کرد!؟ البته فکر کنم من هم بیش ازحد حساس شدم، بی خیال اصلاً ولش کن.
چشمکی زد و با خنده و شوخی گفت:«شاید چون توی این مدت، آدم به چشم ندیدی این جوری رم کردی!»
رو بهش اخمی کردم.
-حالا هی یاد آوری کن، با توهم که اصلاً نمی شه حرف زد!
کنارم نشست و صورتم رو بوسید.
-ناراحت نشو شوخی کردم.
حرف زدن بارخساره مثل همیشه حالم رو بهتر کرده بود و حال و هوام نسبت زه قبل کنی عوض شده بود. از روی تنه ی درخت بلند شد و با تکوندن لباسش گفت:«پاشو که دیگه بریم پیشه بقیه.»
-بقیه؟!
-نه مثل این که حالت اصلاض خوش نیست! بابا جمعِ همیشگی مون دیگه، بچه ها رو می گم، مرتضی، حسین، زهره، مینا... والا توی این چند روز همه خیلی اذیت شدن، دیگه گفتیم مثل قبلنا دور هم جمع بشیم و یه کم حال و هوامون عوض بشه.
و لبخندی از سر ذوق زد و ادامه داد:
-خیلی خوبه که بازم دور آتیش جمع بشیم و مثل قبلنا کلی حرف بزنیم.
نفسی کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:«تو برو من حوصله ندارم می رم اتاقم.»
-اِ یعنی چی میرم اتاقم؟! ببینم یعنی کافی نبوده این همه خودتو توی اتاقت زندونی کردی؟
ساکت بودم و چیزی نمی گفتم.
-ببین سوگند با این کارا چیزی درست نمی شه، همه ی ما آقاجونو خیلی دوست داشتیم اما... اما کاریش هم نمی شه کرد چون واقعاً نمی تونیم چیزی رو عوض کنیم.
با شنیدن اسم آقاجون اشک توی چشم هام جمع شد و بغض راه گلوم رو بست. با دیدن اون حال من سرش رو جلو آورد و با لحن آروم تری گفت:«بیا دیگه باور کن حالت بهتر می شه، آخه چرا این کار رو با خودت می کنی؟ چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟»
سرم رو پایین گرفتم و لبم رو آروم گزیدم، در حالی که سعی می کردم مانع ریزش اشک هام بشم گفتم:
«دست خودم نیست، همه چیز و همه جا فقط اونو به خاطرم میارن، نمی تونم فکرمو ازش دور کنم.»
-سوگند، عزیز دلم می دونم چه حسی داری اما من فقط می خوام یه کم از این حال و هوا بیرون بیای، بابا از بس توی این چند روز گریه کردی کور شدی! تو فکر کردی آقاجون راضی که تو این جوری خودت رو اذیت کنی؟ به خدا نیست، پاشو فدات بشم پاشو بریم پیش بچه ها همش سراغت رو می گیرن.
معصومه
00خیلی زمان قشنگی بود دستت درد نکنه نویسنده جون خسته نباشی واقعا این هم شد جزو ی از بهترین رمان هام با این رمان زندگی کردم با خنده شون خندیدم با گریه شون گریه کرد آخرش یه کم تلخ بودولی عالی تموم شد 😍
۱ ماه پیشآیدا
۲۴ ساله 00یکی از بهترین رمانایی بود که خوندم طولانی بود و ارزش خواندن داشت پیشنهاد میکنم حتما بخونید شخصیت حسین خیلی دوست داشتم چون خیلی شوخ بود حرفاش کلن بامزه بود هم خندیدم پای این رمان هم ناراحت شدم خیلی عال
۱ ماه پیشسلام این رمان واقعا
۲۰ ساله 00سلام این رمان واقعا قشنگ بود به جرعت میتونم بگم بهترین رمانی بود که تا حالا خوندم و اینکه اگه رمان طولانی بود ولی ارزش خوندن رو داره و همه شخصیت های رمان دوست داشتنی بودن مخصوصا حسین ممنون از نویسنده
۲ ماه پیشدلیار
10رمان عاشقانه قشنگی بود ولی نویسنده تو رمان یه جورایی بی نمازی رو عادی جلوه داده بود یعنی یجوری نشون داده شده بود که نمازفقط مال پیراست و اسم دختر بازی و هول بازیه حسین رو شیطنت گزاشته بود
۲ ماه پیشساجده
۳۲ ساله 00عالی بود ولی بیش از حد طولانی نباید طولانی میشد
۲ ماه پیشزینب
۳۰ ساله 00خیلی طولانیه یا باید بشینی یه بار تموم کنی یا نخونی
۳ ماه پیشفاطمه حسینی
۲۰ ساله 00خیلی قشنگ بود
۳ ماه پیشعاطفه
۲۹ ساله 11نتونستم با رمان ارتباط بگیرم تقریبا ۱۵فصل خوندم جذبم نکرد قلم قوی نداشت وداشت زیادی کش میداد.ترجیح دادم نصفه ول کنم ویک رمان بهتر پیدا کنم. رمان خوب بهم پیشنهاد میدید اکثره رمان های قوی وخوب وخوندم.
۴ ماه پیشSheyda
۲۰ ساله 10چقدر عالی بود طولانی بودن رمان رو خیلی دوست داشتم ایول به نویسنده ی عزیز
۴ ماه پیشزهرا
۲۵ ساله 00خیلی رمان قشنگیه 😍 خسته نباشید به نویسنده ش
۴ ماه پیشملک محبت
10عالی بهترین رمانی که خوندم
۵ ماه پیشعسل
10قشنگ چه قدر سوگند چندش خداییش
۵ ماه پیشبانو
22کجای این رمان طولانیه ای کاش بازم ادامه داشت اتفاقا طولانی تر از اینم هست که در چند فصل هستن حالا این تو یه فصل نوشته شده که اینجوری بهترم هست قسمتاش هم خیلی طولانی نیستن و در کل این رمان عالیه
۵ ماه پیشمینا
۲۱ ساله 31سلام من خیلی رمان میخونم و شاید بیش از ۱۰۰ رمان هم خونده باشم اما به جرعت میتونم بگم این رمان یکی از بهترین رمانایی هست که تا به حال خوندم خیلی خیلی قشنگه فوف العادست. دست نویسندش درد نکنه
۵ ماه پیش
فاطمه
۲۲ ساله 00رمان خیلی خوبی بودبا وجود طولانی بودنش ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟