مرگ مزمن به قلم آندرومدا
اپیزود اول: انتقام از... "رفیق!'' مادّه ی خانه خراب کنِ خانه ی پُر عشقِ "سامان" و خانواده اش میشود؛ او سرِ یک بازی که هرگز "سه" نمیشود زندگی اش را از دست میدهد و "مُردِگی" را بی "او" ادامه میدهد...
اپیزود دوم: "مُردگی" رنگ عوض میکند؛ سامان زندگی را از سر میگیرد...
اپیزود سوم: میانِ این آرامش، دلیل تباهیِ قصه؛ همان رفیقِ روی زخمش نمک پاشیده چرا به داستان برمیگردد؟! مگر "سامان" چند بار قرار است "مُردگی" کند و باز از سَر، زنده شود؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۶ دقیقه
اینها مرا نمیفهمند!! منِ بی فرشته را!!
وارد اتاق میشویم.
[واردِ اتاق می کُنَندَم!!]
رضا روی تخت درازم میکندو سارا هم با گریه رویم را پتوی تابستانه ای میکشد.
[بچه شده ام؟!
مگر بچه ها هم بی فرشته میشوند؟!]
چشمهایم را میبندم... پلکهایم سنگین میشوند و دنیا سبک...!
فرشته جیغ میکشد. صدایم میکند:
سامان... سامان..
میان تاریکی گم میشوم. صدای گریه فرشته به گوشم میخورد:
سامان...
سرد است... دندانهایم بهم میخورد:
ک...کجای...کجایی؟
جیغ دیگری میزند:
پشت درخت کاج! سامان بیــــا!
وحشت تا مغز استخوانم میجنبد:
ت...تار...تاریکه!
هق میزند:
بیا...میترسم...
میخواهم دلداری اش دهم، با همان صدای لرزان، با همان وحشت گسیخته میان تار و پودم... اما صدایم میان جیغی که به آسمان میرسد میان حنجره ام قفل میشود، زندانی میشود، میماند!
جیغش را با فریادی در بیداری پاسخ میدهم...
صدای نفس نفسم میان اتاق بازتاب میشود، در با صدای مهیبی باز میشود و پشت بندش صدای فریاد مردانه آشنایی:
سامان!
عرق را از رویپیشانی ام پاک میکنم...
[سامان! فرشته صدایم میزد... اسمم را جیغ میزد... کمک طلب میکرد، میترسید! فرشته منمیترسید! ]
با شتاب بلند میشوم؛ هنوز هم همان لباس سراسر مشکی را به تن دارم!
به سمت در میروم...
رضا:
آب میخوای؟! برات میارم!
لب میزنم:
نه!
_: چیمیخوای؟
_: فرشته!
دستم را میگیرد:
بیا بشین کجا میری؟!
_: میترسه!
_: چی میگی سامان؟
دستم را از میان دستش بیرون میکشم، به سمت در خروجیخانه میدوم. دستگیره را میکشم:
میترسه!
رضا پیرهنم را از پشت میگیرد!
[چرا ولمنمیکند؟!]
چشمانش را میان تاریکی خانه گم میکنم اما ثانیه ای بعد چراغ ها روشن میشوند و مادر و سارا دیار میشوند!
رضا شب را پیشم مانده بود؟!
دستهای لرزانم، باز هم رضا را پس زند... فرشته داشت صدایم میزد. بغض میکنم:
میترسه!
مادر به سمتم می آید، چشمهایش سرخ سرخ سرخ است...
رضا به حرف می آید، با مهربانی صدایم میزند:
سامان جان! بگو چیشده! خواب دیدی؟!
[چرا مثل بچه ها باهام رفتار میکنند، من ۳۲ سالم است!!]
_: میترسه...
_: کی میترسه؟! از چی میترسه؟! سارا خانوم براش آب میاری؟!
بغض میکنم:
فرشته از تاریکی میترسه... داشت صدام میزد...
برمیگردم؛ دستگیره را میکشم! رضای لعنتی باز هم پیراهنم را میگیرد. فریاد میزنم:
ولم کن!
بغضم میشکند، هق میزنم:
میترسه!
بغض طولانی مادر با شنیدن صدای هق هقِ من، سامانش، تک پسرش، میشکند!
.
00دوست نداشتم باهم ازدواج کنن اخرش
۳ ماه پیشسید مسعود سیف زاده
۴۷ ساله 00بد نبود
۶ ماه پیششبنم
۲۱ ساله 00من عاشقش شدم وحس عجیبی دارم به این رمان وقتی میخوندمش خودمم حالم واقعا بد بود قلم خیلییی عالی داشت نویسنده عزیز ممنون ازتون به خاطر همچین رمان محشری غمگین بود اما غمم جزئی از زندگیه دیگه
۱۰ ماه پیشM
۰۰ ساله 20رمان درام چجور رمانیه؟
۳ سال پیشعسل
۲۴ ساله 00درام یعنی غمگین
۱ سال پیشش.ا
00قلم نویسنده خیلی عالی بود دوست داشتم پا به پای شخصیت های داستان گریه میکردم
۲ سال پیشسحر
۲۰ ساله 20ای بد نبود ما که خوشمان نیامد 🙃 دست نویسنده مرسی
۲ سال پیشEli
10رمان قشنگی بود ولی خب کسایی که روحیه ی حساسی دارن نخونن چون خیلی غمگین هست
۲ سال پیشM
۱۹ ساله 20خیلی رمان خوبی بود.. واقعا به دل آدم میشینه =)
۲ سال پیشزهرا
۹۹ ساله 05رمان درام رمان غمگین هست واصلا برا خوندن خوب نیست من که وقتی درام میخونم غمبارک میگیرم 😂
۳ سال پیش...
03طرز نوشتنش ملموس نبود خوشم نیومد
۳ سال پیشCghgfc
30ممنون عالییییی
۳ سال پیشRaha
۱۴ ساله 60رمان جالبی بود قلم بسیاری جذابی داشت که دوستش داشتم و برخلاف نظر کاربران روحیه من خراب نشد و برام خیلی جالب بود البته هرکسی روحیات خودش رو داره اما رمان عالی بود از خوندنش ضرر نمیکنید
۳ سال پیشزهرا
21غمگین ولی زیبا
۳ سال پیشحانیه
50سلام. این رمان خوب بود، ژانرش غمگین اما پایان خوش. ولی من به شخصه از اولای رمان بیشتر خوشم اومد و به نظرم ورود دوباره ی نیما باید شاخ و برگ بیشتری می داشت! درکل رمان خوبی بود. ممنون
۳ سال پیش
F.M
۲۴ ساله 40دم نویسندش گرم با اینک رمان غمگینی بودو ادم احساس افسردگی میکرد اما قلم عالی و قوی داشت و داستانش ب زیبایی بیان شده بود