منو کم آوردن محاله به قلم عارفه کشیر
داستان دختر شیطونی به اسم سامیلا که فقط 15 سالشه و به قول معروف آتیشپاره است...
سروان رادوین جهان پسر عموی سامیلا که پسری سرد و به قول سامیلا قطب شماله با فهمیدن مورد مشکوکی که اطراف مدرسهی سامیلا رخ داده مجبور میشه برای حل این مسئله از سامیلا کمک بگیره که این یعنی فاجعه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۷ دقیقه
(سامیلا)
با اینکه نمیدونم چرا اومدیم اینجا اما خیلی خوشم اومد، باس یه روز دیگه بیام اینجا و بهشون شبیخون بزنم!
دم در یه سرباز کچل بود که به من احترام گذاشت(بچهام رادوین به اون گندگی رو ندیده) رادوین بدون توجه بهش رفت داخل اما من ایست کردم و با مهربونی گفتم: - اوخی الهی!
یعنی توهم میدونی من دختر محترمی هستم که بهم احترام میذاری؟
اون سرباز با تعجب و دهن باز نگاهم کرد، خواستم دوباره چیزی بگم که با سرفه یه نفر دهنم بسته شد.
نگاهم به رادوین که مثل خونآشام به من زل زده بود افتاد، لب ورچیدم و مثل بچههای خوف(خوب) به سمتش رفتم.
همین که بهش رسیدم عصبی گفت:
-اصلا با کسی حرف نمیزنی خب؟
از من هم فاصله نمیگیری.
خب بابا توهم؛ اصلا بیا منو بزن تا خیالت راحت بشه، این چه طرز حرف زدن با یه دختر خوب و مظلوم و نانازه؟(میگم دلم از دستش خونه شما درکم میکنید؟) چیزی نگفتم و فقط سرم و بالا پایین کردم.
اخمی کرد و دوباره حرکت کرد، ایش چه خودش و میگیره، فکر کرده چون یه سروان عالی رتبه و پسر سرهنگ امین جهان هست خیلی آدم مهمیه؟
جواب مثبت بود، خب مهم باشه اما پسر رئیس جمهور که نیست، منم دختر عموشم دیگه آه!
همزمان که زیر لب غرغر میکردم دنبالش میرفتم.
این وسط هر کی رادوین رو میدید بهش احترام نظامی میذاشت، بعضی وقتها هم رادوین این کار و میکرد، منم بلاتکلیف بهشون نگاه میکردم و وقتی نگاه متعجب اونا رو روی خودم حس میکردم یه لبخند گل و گشاد میزدم، چیه نکنه منم باید بهشون احترام میذاشتم؟!
ولش کن بابا، بالاخره بعد شوصون قرن رسیدیم به یه دره خاکستری رنگ، رادوین بدون کوچیکترین توجهی به من در و باز کرد و داخل شد.
آیا این بشره عجیب و الخلق این جملهی معروف رو شنیده که خانوما مقدم تَرَن؟
با حرص رفتم داخل که پشت میز نشست، آهان پس اینجا اتاق شازده است!
یه دور اتاق رو با چشام اسکن کردم، دیوارهای خاکستری و نقرهای، میز و صندلیهای قهوهای یه قفسه با پر از کتاب و پروندههای مختلف هم رنگ میز و با یه پنجرهی بزرگ که دقیقا رو به روی میز قرار داشت و اتاق رو حسابی روشن کرده بود؛ البته یه پردهی حریر سفید هم داشت.
در کل اتاق زشتی بود که برای رادوین مناسب بود(بیادب)
چون میدونستم آقا اهل تعارف نیست خودم رفتم و سریع روی صندلی چرمی نشستم، نگاهم به کفشهام که موقع پیاده شدن هولهولکی پوشیده بودم انداختم، اِ بند کفشم بازه که! ولش.
-خب حتما تا الان واست سوال شده که من چرا آوردمت اینجا.
چه عجب بالاخره فهمید، شونهای بالا انداختم و گفتم:
-آره والا خواستم ازت بپرسما اما حال نداشتم.
ابروهاش پرید بالا و سری از تاسف تکون داد، زیر لب جوری که به زور شنیدم گفت:
-یعنی من برای حل این پروندهی سخت و خطرناک از این جوجه کمک بگیرم؟
جوجه خودتی یخچال زنگ زده، سرش و بالا گرفت و جدی گفت:
-ببین دختر عمو یه اتفاقی افتاده که خب…چه جوری بگم؟
منتظر بهش نگاه کردم، پوفی کشید و گفت:
-بیا جلوتر.
مثل خنگها بهش نگاه کردم که به صندلی جلوی میزش اشاره کرد.
سری تکون دادمگیج بلند شدم و روی اون صندلی نشستم، نفس عمیقی کشید و اخم غلیظی روی پیشونیش جا خشک کرد، چرا همیشه اخم داشت؟
توی این فکر بودم که با صدای سردی گفت:
- ببین من ترجیح میدادم که سرهنگ (عمو) بهت بگه اما خب…به دلایلی تصمیم گرفته شد که من این موضوع رو بهت بگم.
سیخ سرجام نشستم، یعنی چه موضوعی هست؟
جدی و کمی عصبی گفت:
- حرفایی هم که میزنم باید بین خودمون بمونه، فهمیدی؟
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سرم رو به نشونهی مثبت بالا پایین کردم.
کمی توی چشمام نگاه کرد، انگار میخواست از نگفتنم مطمئن بشه، سری تکون داد و کشوی میزش رو باز کرد، یه پوشهی زرد رنگ ازش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
با تعجب نگاهش میکردم، یه چیزی از پوشه خارج کرد که با کمی دقت فهمیدم عکسِ، اون رو روی میز گذاشت و به سمتم هول داد، همزمان گفت: - این دختر رو میشناسی؟
دوباره با تعجب یه نگاه به رادوین کردم و بعد به عکس خیره شدم.
عکس یه دختر خوشگل که انگار همسن و سال من بود، موهای مشکی و چشمای سیاهش خیلی تو چشم بود، یه جورایی خیلی آشنا میزد!
- خوب به عکس نگاه کن اسمش تینا حاجی پوره.
زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
- تینا حاجی پور…تینا…تینا…تینتین.
یه دفعه با یادآوری چیزی پریدم بالا و جیغ زدم:
- حاجی تین تین.(نیاز به توضیح هست یا خودتون فهمیدین کم داره؟)
با ذوق تو جام بالا و پایین میپریدم، یادم اومد اون تینا حاجی پور دختر سال هشتمی بود که لقبش تین تین یا حاجی تین تین بود چقدر هم که شوخی میکردیم باهم، اما…اما امسال دیگه ندیدمش.
با صدای عصبی رادوین به خودم اومدم:
- چته آروم باش! صدات تا بیرون رفت، یادت اومد؟ شناختیش؟
با ذوق گفتم:
- آره شناختمش، هم مقطعی بودیم اما چون تعداد زیاد بود اون تو کلاس هشتم “ب” بود و من تو کلاس هشتم “الف” امسال هم ازش خبر ندارم.
سرش و پایین انداخت و آروم گفت:
- من دارم.
چشمام گرد شد و با خوشحالی گفتم:
Ana
۲۱ ساله 00رمان برای یبار خوندن خوب بود نویسنده خیلی نژاد پرست بود تو کل داستن داشت چشم بادومی هارو مسخره میکرد که واقعا براش متاسفم با این افکارش که مسخره کردن از نظرش جالبه
۱ هفته پیشNafas
00عالی بود مرسی فقط تکلیف عارفه چیشد؟
۱ ماه پیشز
۱۸ ساله 00عالی بود ولی کاش از اول متین وایدا عاشق هم میشد نه اینکه بد از عقد با سامیلا ولی در کل خوب بود انشالاه همه ی عاشقا به هم برسند❤️ 🔥💖
۱ ماه پیشهستی
41خیلی خوب بود ولی چرا اخرش عارفه نبود؟ عارفه چیشد پس؟؟
۴ ماه پیشهعیی
00آره سوال منم همین بود
۲ ماه پیشدنیا
۱۹ ساله 00خوب بود ولی یهو پرید به ۳ سال پیش و ۴ سال پیش بهتر بود این وسط مینوشت که چه اتفاقای افتاده
۲ ماه پیشZahra
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود. البته کمی هم دلگیر ولی خوب دوسش داشتم کسایی که زود تحت تاثیر قرار میگیرن به نظرم نخونن بهتره!
۲ ماه پیشAynaz
10رمان خوبی بود ولی یکم قسمتاش حوصله سر بر بود میتونست هیجانی تر یا یکم بهتر بود
۲ ماه پیشخستع زندگی
۱۶ ساله 40رمان قشنگی بود ولی کاش واقعیت زندگی همینجوری بود ک آخرش دو نفر ک هم دیگه را دوس دارن به هم برسن والا ت زندگی ما ک خیلی ها رو دوس داشتیم ولی هیچکی ما را دوس نداشت خستم از این جهنمی ک اسمش زندگیست
۲ ماه پیشمهتاب
10قشنگ بود
۲ ماه پیشفاطمه
۱۵ ساله 10واقعا عالی بود
۳ ماه پیشزهرا
۴۰ ساله 10عالی بود
۳ ماه پیششاید تنها
۱۶ ساله 10عالی بود بهترین رمانی بود که خوندم دست نویسندش درد نکنه
۳ ماه پیشیسنا
۴۲ ساله 10قشنگ بود حتما بخونید
۳ ماه پیشگوگولی:)
20عالی بود:)🖤
۳ ماه پیش
fati
00عالییی بود لعنتی عالی بودد اشکم در اومد سر این رمان ولی خبب.. 🥹