من یک قربانیام! به قلم سارا حقگو
داستان،داستانِ دختریست که قربانی می شود و چرخ گردون سرنوشت عجیبی
برایش رقم می زند و اما،در کوچه پس کوچه های تنهایی،عشق درِ خانه اش را
می زند و مهمان خانه اش می گردد!ولیکن باز هم روزگار تاب نمی آورد و غم های
جدیدی تحمیلش می کند!غمی از جنس تنهایی و قربانی شدن!دختر داستان ما
عاشق است اما عاشقی که قربانیِ خودخواهی های دیگران می شود و در
مسیری جدید گام بر می دارد و … .
سرانجام این مسیر به کجا ختم می شود؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱۰ دقیقه
آیلین:خیلی خب!
سپس با خوشنودی به اتاقی که به او تعلق داشت هجوم برد.در چهارچوب در ایستاد و با دقت اطراف را نگاه کرد.درست همان چیزی که مد نظرش بود و با سلایقش جور در می آمد.در دل آرش را به خاطر زحماتش تحسین کرد.اتاقی کوچک با ترکیبی از رنگ های:یاسی و سفید!تخت خوابی شیک در گوشه ی اتاق و کنار پنجره،میز تحریری به رنگ سفید،قفسه ی کوچک کتاب و کمد لباس در کنارش و در آخر میز آرایشی شیک لوازم اتاقش را شامل می شد.پس از دقایقی جست و جو،حاضر شد و در آینه به خود نگریست.زیبایی محسور کننده ای نداشت اما،چندان معمولی هم نبود!به نوعی،به نوبه ی خودش زیبا بود!
آرسام ضربه ای به در اتاق زد و گفت:هنوز حاضر نشدی خانوم کوچولو؟
آیلین به خودش آمد و دستپاچه گفت:چرا اومدم.
سپس کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
آیلین کنجکاو به مناظر پیرامونش می نگریست و آرسام هم با آب و تاب برایش توضیح می داد و پرسش های خواهرش را بی جواب نمی گذاشت.به گونه ای قصد داشت آیلین را مجاب کند تا زندگی در اصفهان را پذیرفته و هم چون برادرانش به آن علاقه یابد!
آیلین بر خلاف تصورش،به آن شهر علاقه یافته بود و خود متعجب بود!در پارکی که در نزدیکیِ سی و سه پل قرار داشت ساکن شدند و بر روی چمن های سبز و با طراوت جا خوش کردند.آیلین از فرط خستگی دیده بر هم فشرد و آن گاه پس از مکثی کوتاه گفت:آرسام واقعا بی نظیره!درست بر خلاف اون چه که تصور می کردم.
آرسام لبخند پر عطوفش را نثار او کرد و پاسخ داد:آره بهت که گفتم خیلی زود شیفتهاش می شی.
آیلین هم لبخند زد و گفت:اوهوم حق با شما بود!
آرسام دستش را بر شانه ی خواهرش گذارد و سپس گفت:سعی کن به آرش اعتماد کنی آیلین.اون هم برادرته درست مثل من.چه تفاوتی بین من و اونه؟
آیلین با خود اندیشید.به راستی که تفاوت آرسام و آرش،هم چون زمین و آسمان بود؛ البته از دید و منطق او!آرسام ویژگی های به خصوصی داشت و همین اخلاق هایش او را نسبت به آرش متمایز می ساخت.
آیلین به دور دست ها خیره شد و در پاسخ به پرسش برادرش گفت:آرسام تو نمی تونی تو این مورد من و درک کنی.تو جای من نیستی و تفاوت خودت با آرش رو درک نمی کنی.خیلی چیز ها سبب شده که من فقط و فقط به تو علاقه داشته باشم و آرش رو فقط برادر خودم بدونم!
آرسام چهره درهم کشید و پرسید:من نمی تونم درکت کنم؟چه طور؟
آیلین آهی کشید و گفت:من و آرش مثل دو خط موازی هستیم.درسته از یک پدر و مادر و از یک خون هستیم اما با هم جور در نمی یایم!نمی دونم چرا اما حس خوبی به این موضوع ندارم...
آرسام:خطایی از آرش سر زده؟
آیلین غمگین پاسخ داد:همون موقع که طرف مادر رو گرفت نظرم نسبت بهش عوض شد.می دونی؟اون یه جورایی خودخواهه و صد البته،علاقه و احساساتش رو بروز نمی ده،حتی به خونواده ی خودش!
آرسام با مهربانی گفت:می دونم عزیزم.آرش غیرقابل نفوذه و نمی شه از کارهاش سر در آورد یا هدف هاش و پیش بینی کرد.از بچگی مرموز بوده.
سپس گفت:بگذریم این بحث ها رو بزار کنار.امروز فقط خوش بگذرونیم.نمی خوام اوقات تلخی کنی آیلین!
آیلین:چشم هر چی شما بگی همونه.
آرسام دست های خواهرش را در دست فشرد و در حالی که از جا بر می خاست گفت:پس بزن بریم.
آیلین هم از جا برخاست و به دنبال او راه افتاد.آرسام به پل رو به رو اشاره کرد و گفت:من خیلی این جا رو دوست دارم.خیلی جای باصفاییِ!مخصوصا غروب هاش...
آیلین کنجکاو منظره ی رو به رو را نگریست.سپس نگاهش را به آسمان رنگارنگ دوخت و زمزمه کرد:«الان هم غروبه!».
حق با او بود،خورشید هر لحظه در پشت ابر ها جا خوش می کرد و کم کم از نظر ها محو می شد.به حرف برادرش به پل چشم دوخت.بار ها عکس مناظر را دیده بود.در کتاب ها،مجله ها،اینترنت و ...،اما از نزدیک نمای دیگری داشت!
با خود اندیشید:«اسمش چی بوده؟».
آیلین:پل خواجو درسته؟
آرسام لبخندی زد و گفت:آره درسته.
آیلین دست های برادر را محکم تر فشرد و با شادی گفت:خیلی قشنگه.بریم اون جا؟
و با دست به پل که در چند قدمی آن ها قرار داشت اشاره کرد.آرسام خندید و با تکان سر تایید کرد.آیلین با شادی وصف ناشدنی ای قدم بر می داشت.گویی انرژیِ مضاعفی او را وادار به تماشای زیبایی های این شهر می کرد و حس می کرد باید از حال بهره ببرد و باقی مسائل را به آینده بسپارد.
روی پل ایستاده بود و به دور دست ها چشم دوخت.آرسام هم بی صدا گوشه ای نشست و به ازدحام و جمعیت حاضر در آن جا چشم دوخت.آیلین به گوشه ای تکیه زد و آهسته لب زد:حق با تو بود،این جا تو این ساعت فوق العادس!
آرسام:آره.
آیلین زمزمه کرد:جون می ده واسه خلوت کردن.مگه نه؟
آرسام چهره ی متفکری به خود گرفت و همان طور که به اطراف می نگریست نجوا کرد:آیلین تو خیلی غیرقابل پیش بینی هستی!
آیلین نیشخندی بر لب راند و بی آن که نگاه از اطراف بگیرد پرسید:چه طور به این نتیجه رسیدی؟
آرسام:نمی دونم!
آیلین بی خیال شانه بالا انداخت و گفت:من همیشه این طوریم.اگه در مورد امروز می گی،تا حال خودم از نزدیک پی به زیبایی های این جا نبرده بودم.ولی حالا درک کردم و به جرأت می تونم بگم محشره!
آرسام با مهربانی دست بر شانه اش نهاد و پرسید:یعنی دیگه به برگشت فکر نمی کنی؟منظورم...
آیلین میان حرفش آمد و گفت:فعلا نه!
سپس با لحن خرسندی افزود:گاهی اوقات بهتره همه چیز رو بسپاریم به دست زمان.
آرسام متعجب به او خیره شد.حس می کرد آیلین از جلد آن دخترک لوس و بهانه گیر در آمده و در قالب دختری فهمیده و عاقل ظاهر شده است.با خود اندیشید او چه گونه تا این حد بزرگ شده؟گویی همین دیروز بود که صاحب خواهر شده بود!
آرسام:مطمئنی آیلی؟
آیلین لبخند عمیقی بر لب نشاند و پاسخ داد:این طوری بهتره.
آرسام:طرز فکرت جالبه کوچولو!
آیلین خندید و گفت:اون قدرا هم کوچولو نیستم بابا بزرگ!
آرسام قهقهه ای زد و سپس گفت:تو برای من همیشه همون دختر کوچولوی نق نقو و لوسی!
آیلین چهره در هم کشید و به حالت قهر از برادرش رو برگرداند.آرسام دوباره خندید و در حالی که خواهر کوچکش را در آغوش می فشرد نجوا کرد:دیدی گفتم؟قهر مال کوچولوهاست.تو هم کوچولویی آیلین خانوم!
آیلین هم چون کودکی تخس پاسخ داد:نخیرم من کوچولو نیستم.
آرسام:چرا هستی.
آیلین بلند تر از قبل گفت:نیستم!
آرسام تک خنده ای کرد و انگشت کوچکش را به نشانه ی آشتی جلو برد.آیلین هم خندید و انگشتش را در انگشت برادر گره کرد.این حرکت از بچگی برایشان عادت شده بود و حال که دو جوان بالغ بودند هم این عادت را ترک نکرده بودند.
آرسام:آشتی؟
آیلین سرش را تکان داد و پلک هایش را به نشانه ی تایید بست.آرسام لحظاتی به او نگریست.چهره ی آیلین زیباتر از مواقع عادی گشته بود و آرسام با این حرکات بامزه ی او،به یاد دوران کودکی می افتاد!
آیلین به برادرش چشم دوخت و پرسید:چرا این طوری نگام می کنی؟
آرسام به خودش آمد و سر به زیر گفت:یاد بچگی هامون افتادم.چه قدر تغییر کردی!
آیلین دست هایش را دور گردن او حلقه کرد و با لحنی چاپلوسانه گفت:چیه آق داداش خیلی خوشگل شدم نه؟
آرسام سگرمه هایش را درهم کشید و گفت:لوس!
آیلین لب و لوچه اش را آویزان کرد که آرسام با مهربانی گفت:عسلک من همیشه خوشگل بود.داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم.
آیلین کنجکاو پرسید:به چی؟
آرسام غمگین گفت:آیلین نمی تونم باور کنم تو یه روز ما رو ترک می کنی.
آذر
10از نویسنده عزیز تشکر میکنم بخاطر رمان زیباشون ، کاش من هم مثل آیلین بدبخت بودم نه مثل خودم که تمام عمرم زجر کشیدم و بخاطر بچه هام حتی نمیتونم آرزوی مرگ کنم وباید بسوزم وبسازم
۳ ماه پیش***
۴۰ ساله 00رمان خوبی بود اما خیلی از قسمتاش رو رد میکرد بدون توضیح میتونست خیلی بهتر باشه موفق باشید
۵ ماه پیشغزاله
۲۵ ساله 00عالی بود ولی با رفتن بهزاد یک هفته داغون بودم حتی نمی تونستم بقیشو بخونم ای کاش بهزاد نمیمرد و ای کاش مهربانی هایش را آیلین آنقدر زود فراموش نمی کرد دلم برای آرشاویرم می سوخت ولی خوب زحمت های بهزاد چی
۹ ماه پیشسودابه
30دوستان لطفا درمورد نحو داستان چیزی ننویسید وتعریف نکنید نکنید فقط خوب یابد بودن انرا بگید
۱۱ ماه پیشسامان
۵۵ ساله 10فوق العاده بود....
۲ سال پیشخودم
32بد نبود خوبم نبود...متوسط رو به پایین. ولی یه سوال،خدایی چرا دخترا رو اینقدر ضعیف نشون میدین؟🤔😞
۳ سال پیشزهرا
51داستان قشنگی بود فقط تلخ بود و بعضیا نمیتونن درک کنند تا وقتی درد و رنج نباشه خوشی های زندگی ناملموسه🙂
۳ سال پیشnasi0
12ن خیلی خوب ن خیلی بد غمگین طور بود ولی خوب بود ارزش ی بار خوندنو دارع
۳ سال پیشاخــــر❌شـر
۱۸ ساله 24اصلا جالب نبود واصلا به دلم ننشست 💔😐
۳ سال پیشدلارام
40رمان قشنگی بود ولی بیشتر غمگین بود من دنبال عاشقانه بودم نع غمگین و اینکه کاش بهزاد نمی مرد
۳ سال پیشهانیه
۱۶ ساله 70واقعا ممنون از نویسندش عالیه این رمان خیلی قشنگه من با این رمان خندیدم. اشک ریختم. خوشحال شدم. ناراحت شدم به نویسندش دست مریزادمیگم
۳ سال پیشمهی
۱۲ ساله 40قشنگه ولی نقش آیلین خیلی توسری خور بود و نباید شب خاستگاری اونقدر راحت جا میزد میتونست به حرف داداشش گوش نکنه بزور که نمیتونستن سنش بالای 18 بود و بعضی جاهاش گریه ی آدمو در میاورد😢😐😂
۳ سال پیشماه راز
33بیچاره آرشاویر که عاشق دختر لوسی مثل ایلین شده
۳ سال پیشنسرین
۳۰ ساله 61داستانش خوب ولی دختر داستان خیلی زر زرو و تو سری خور بود کاش یکم در نقش دختر دقت میشد آدم خسته میشه از گریه هاش
۳ سال پیش
ناشناس
00خیلی آبکی بود آیلین باید با این اخلاقیات دو سالش بود نه ۲۳ کلا زشت بود خوندنش وقت تلف کردنه