یغمای بهار به قلم الف.کلانتری (یاسی)
نویسنده : الف.کلانتری (یاسی)
دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۹ دقیقه
عصبی پایش را تکان داد و لب روی هم فشرد تا بیش از این حال او را مُکدر نسازد.
_روزی که هدایت خان خدا بیامرز گفت برو زن بگیر از میون هر روستا و طایفه ای که میلِت می کشه، گفتی نه و رفتی دنبال درس که تو این بی سوادی؛ سواد دار بشی.
اگه زن گرفته بودی، الان سرِت گرم اونا بود و حواست دنبال این جانشینی.
_نقل این حرفا نیست، زن به چه کارم میاد وقتی می خوام تموم وقتم بره روی درس و کارم؟
من این جا تو این خراب شده نمی مونم.
ملوک نگاه غصه دارش را به او دوخت:
_نگو مادر، دل من به تو خوشِ که وقتی شق و رق راه می ری قربون صدقه ت برم و تخم مرغ بشکونم واست که چشم زخم نرسه بهت.
عین آقاهای تهرانی لباس می پوشی، چشمِ که دنبال سر توئه.
بمون و این جا رو سامون بده.
هنوز حرف آرش روی زبانش نیامده بود که در بی هوا باز شد و همان دختر با قیافه ی گرفته وارد شد.
_سلام.
_فکر کنم این سلام دادنت مال وقتی بود که اول دیدیم، نه الان!
_شما بذارینش رو همون حساب اول بار.
ملوک دستش را گاز گرفت:
_دلارای، این چه مدل حرف زدنت با خانِ؟
دلارای که از همان اول از ورودش به مِلک و روستای خان دیگری، ناراضی بود؛ بی توجه به ملوک و انتظارش برای خم و راست شدن جلوی این خان مغرور، به گوشه ی اتاق رفت و روی تشکچه ای نشست.
قاب دستمالی به دست گرفت و با حرص کوک زد.
_سی و پنج ساله داری با ما زندگی می کنی ولی نمی دونستم برادر داری و برادرزاده.
_برادر ناتنی دارم که پدر همین دلارای هست.
دهدشت یاسوج زندگی می کردن ولی باباش یک ماه پیش به رحمت خدا می ره و اونم بی سرپناه، براش پیغوم فرستادم بیاد این جا تا به خانم بگم و اجازه موندنش رو بگیرم.
آرش ادامه ی چای را هم خورد و رفت سر اصل مطلب:
_اومدم که گفته بودی کارم داری.
ملوک دستی روی زانوی فرسوده اش کشید:
_راستش یه پسر سراغ دارم که کار و باری نداره.
قوی و ورزیده ست، کمک خرج خانواده ش و تو ده پایینِ.
به من رو انداخت که باهات دو کلوم حرف بزنم و نظرت رو بپرسم.
_چه کارایی کرده؟
_از بچگی که چوپون بوده و بعد شده مسئول تقسیم آب قنات.
ولی یه بار با زیردست هدایت خان سر بی انصافیش بحثش می شه و اونم بیرون می ندازتش.
پسر نجیبیه، نون حلال خور و سرش تو لاک و گرم خودشه.
دست خانواده ش تنگِ، اونم سپرد ازت بخوام اگه کاری داری تو باغ که بهش بسپری یا حتی واسه گاو و گوسفندا و اصطبل اسب هات.
آرش دستی روی چانه اش کشید:
_چند سالشه؟
_از رو سن و سال کار می دین به رعیت؟!
آرش حتی سر هم نچرخاند و بی توجه به او، به ملوک نگاه کرد. دلارای باز هم گفت:
_قرار شد حریم حفظ کردن یاد بگیرین اما ادب تونم زیر پاتون موند خان!
ملوک سیلی به صورتش زد:
_دلارای زبون به دهن بگیر دختر، از داداشم یه عمر بی خبر بودم که مادرش راضی به دیدن و هم سفرگی ما نبود ولی بعید می دونستم کم و کسر بذاره واسه ادب بچه هاش.
دلارای که بهانه ای برای فرار از این زندان و بند نیاز داشت، بر حرفش سماجت کرد:
_حرف اگه از دهن دون پایه تر از ایشون در اومد اما بازم حرمت و احترام داره.
بابام اینو خوب یادم داده!
آرش خونسردانه از ملوک پرسید:
_اسمش چیه؟
_امین.
_بگو فردا که مراسم تموم می شه، بیاد پیشم.
دلارای دوخت و دوز را به کناری گذاشت و بی توجه به حضور آرش در خانه ی کوچک و به نسبت محقر ملوک، در را با شتاب باز کرد و دمی گرفت از هوای بهاری که به شامه اش می خورد.
در را روی هم زد و با پوشیدن گالِش های سیاهش، ترجیح داد با قدم زدن در باغ و کنار درختان توت و انار خود را مشغول سازد.
نه مادری روی سر داشت که بعد از پدر، سایه ی محوی همچنان روی سرش بماند؛ نه کس و کاری برایش مانده بود تا محتاج حضور کنار عمه ی ناتنی اش نباشد با وجودی که هیچ بدی از این عمه ی مورد توجه خان ندیده بود.
برای نجات جان و حفظ آبرو، به جایی دورتر از روستایشان آمده بود اما این جا هم زیر بلیط خان دیگری بود که بی نهایت اعصابش را به بازی می گرفت که او هم برخلاف ذات آرامی که داشت، زبانش تند و تیز می شد.
زیباترین باغ روستا در انحصار دیوارهای گل و خشتی این خانه و تحت مالکیت خان بود.
شکوفه های نشسته روی شاخه ی درختان، در باد و با نسیم طنازی می کردند.
همچنان مسحور این همه زیبایی بود که صدایی بلند به گوشش رسید:
_اونی که باید اجازه بده این جا بمونی، منم نه خانم این خونه.
حواسش به آنی سر جایش برگشت و صورتش را به سمت آرش برگرداند:
_شمام که اجازه ندین باز آسمون خدا مال همه ست، همین که زیر سقفش نفس می شه کشید و سهمت با خان جماعت یکی هست؛ یعنی بی آشیون نمی مونم.
آرش بی توجه به نگاه بهاری و روشن دختر، سؤالی دیگر پرسید:
_معنی اسمت چیه؟
این رمان بیش از 89,225 نفر بازدید کننده داشته است
تعداد نظرات تایید شده : 419
مهدیه
۳۸ ساله 00موضوع خوب،نوشته روان،قلم خوب
۲۲ ساعت پیشچیماه
۳۰ ساله 10ب جرات میتونم بگم بعد از ۱۵ سال رمان خوندن جز بهترین ها بود اینکه عشق بعد از ازدواج ب وجود اومد جذابش تر کرد خیلی عاللللللی بود خسته نباشید دستتون طلا
۲ روز پیشمهگل
00خیلی عالی بود خیلی وقت بود رمانی ب این قشنگی نخونده بودم
۳ روز پیشسمیرا
۲۸ ساله 00خوب بود
۴ روز پیشزهرا
۵۱ ساله 00خیلی عالی بود ممنون از نویسنده من به همه عزایزانکه دنبال یه داستان خوب میگردم توصیه میکنم که حتما این داستان و بخونن
۶ روز پیشفاطمه
00سلام..اول خسته نباشید بگم به نویسنده این رمان با قلم زیباشون خدا قوت ،واقعا خوشحالم که همچین رمانی رو خوندم خط به خطش رو گویی در آن حال هوا حضور داشتم ...ممنون
۶ روز پیشحدیثه,
00رمان بسیار جذابی بود
۲ هفته پیشفاطمه خانم
۲۵ ساله 00رمان قشنگیه قلمش عالیه تنها ایرادش طولانی بودنش این دوره زمونه ملت حوصله ی پیچ و تاب اضافی ندارن
۲ هفته پیشیاسمین
۳۰ ساله 10دیالوگ ها عالی بود، جزو معدود رمانهای رعیت و اربابی که بود که داستانش تکراری نبود و البته آبکی و سبک هم نبود،تو نظرات دوستی گفته بود باید فیلم بسازن از رو این رمان ،واقعا درست گفت👌
۲ هفته پیشOrina♡
00گود بید:) ۴م فوریه تولدمع، نمد همیجوری 🥲 و منی ک همچنان در انتظار رمان′م نشسته ام - کی میاد!؟ ☹️ او گاد...
۲ هفته پیشخاتون
۲۰ ساله 00رمانش عالی بود هم جنبه واقعی داش هم هم نویسندش حس مسکنم تجربه بالای داش هم داستانش زیبا بود ممنونم گلم همین جوری ادامه بده تا پیروزی های بیشتری داشته باشی به اون چیزی که میخوای برسی 💜💞
۳ هفته پیشمحدثه
20خیلی رمان قشنگیه. پیشنهاد میکنم واقعا. مثل رمانای اربابی دیگ تو خالی و آبکی و غیر واقعی نبود. عالی بود
۳ هفته پیشRoza
۲۰ ساله 10عالی متفاوت رمان زیادخوندم ولی این ی چچی دیگ بود ..،
۳ هفته پیشمریم
۲۴ ساله 10عالی بود ده ساله رمان میخونم به این قشنگی نخوندم تاحالا ممنون از نویسنده عزیز
۳ هفته پیش
محمد پسریه که تو زندگیش نقش سیاهی لشکر رو داره و فقط پی شیطنتهای جوونیه! از بابای کارگردانش، یزدان رحمتی، میخواد وارد دنیای بازیگری بشه اما یزدان نمیذاره چون میدونه تو این مورد جدی نیست و معتقده که خودش باید گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون! به خاطر همین هم محمد دست به کارای دیگهای میزنه تا روی پای خودش وایسه. بعد از قبول نشدن توی کنکور به بهانههای مختلف سربازیش و عقب میندازه اما دست آخر مجبور میشه که به سربازی بره! به واسطه دانیال صدیقی که توی فیلمای پدرش بدلکاری میکنه، با برادرزادهش آشنا میشه... برادرزاده دانیال صدیقی نقطه مقابل محمده! حالا وجود یه اکیپ دیوونه کنار محمد، میتونه اون و برای انجام کارایی که براشون برنامه ریخته انجام بده، تشویق کنه! اما امان از روزی که چند نفری که فکر میکنن عقل کل هستن، بیفتن کنار هم! ‼️سیاهی لشکر با دو رمان عشق آمازونی و ویانا نیوز در ارتباطه اما اگر نخونده باشین هم مشکلی پیش نمیاد.
-
مگس ژانر : #عاشقانه #طنز
-
مانکن نابودگر ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #جنایی
-
بی تردید ژانر : #عاشقانه
-
رمان در همسایگی گودزیلا ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسطوره ژانر : #عاشقانه
-
رمان گناهکار (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
افسانهای از چمروش (چَمروش) - نسخه آفلاین ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
-
رمان عاشقانه بانوی قصه ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
تب داغ هوس (تب داغ گناه جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #انتقامی
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
با سقوط دست های ما ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
دختری با چشمان سرخ ژانر : #عاشقانه #تخیلی
-
یغمای بهار ژانر : #عاشقانه #اربابی
-
ماه دل (ماهِ دل) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
غرب زده ی ایرانی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
دکلمه
جان دل
دکلمه
مرا به نام عشق بدنام نکن
دکلمه
کاش تو ماه بودی
دکلمه
رفتن...
دکلمه
اُهم
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #معمایی #جنایی #روانشناختی
-
شیرشاه - VIP ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
دشمن بی نقص ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
اون کیه؟ ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسلحه ی خودکشی ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
عطر رازقی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
سحر
00عالی بود