پشت چراغ قرمز به قلم حانیا بصیری
پشت قرمز داستان دختری که با کار کردن توی خیابون و دستفروشی اموراتش میگذره و با درد ها و کمبود های زندگی نه چندان معمولیش خوشه
تا اینکه دست سرنوشت اون و توی شرایطی قرار میده که از شخصیت واقعی خودش فرسنگ ها فاصله میگیره و وارد زندگی جدیدی میشه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۳ دقیقه
_این برای مریم و علی و کیان، باقی بچه هاهم که خودت حساب کتاب کردی باهاشون.
با اخم پولارو شمرد و گفت :
_زیر آبی که نرفتی؟ جیباتو خالی کن ببینم.
دندونامو روی هم فشار دادم و با خشم دستمو تو جیب مانتوی مشکی که تنم بود کردم و یه ساعت و یه دونه آدامس ودوتا هزاری در آوردم و گذاشتم رو میز، مسخره بود ولی خودمم از محتویات جیبم خنده ام گرفته بود، چی داشتم من؟
گوشه لبشو خاروند و با همون صدای کلفت و نخراشیدش گفت :
_خوبه، مثله اینکه گوشمالی که اون روز بهت دادم درستت کرده، مگه نه؟
همونطور که اخمام تو هم بود به ديوار پشتش نگاه کردم و گفتم :
_کاری نداری میخوام برم.
یهو بلند داد زد :
_وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن.
صورتمو با انزجار جمع کردم و بهش نگاه کردم و گفتم :
_برم؟
_هری.
با قدم های محکم و عصبانی از اتاق بیرون رفتم و درو محکم بستم، لبمو با حرص جویدم و دوباره سمت در برگشتم و درحالی که داشتم از عصبانیت میترکیدم گفتم :
_گامبوی سیاه سوخته زشت بی مصرف مفت خور، سگ تو روح خودتو این خونه لجنزارت کنن، شیطونه میگه...
_باشه زیادی حرص نخور شیرت خشک میشه!
برگشتم و با دیدن قامت پسر بچه ای تو تاریکی با همون حرص داد زدم:
_علی تویی؟
علی نزدیک تر اومد و توی نور ایستاد، با همون کلا لبه داری که حتی تو شبم از رو سرش بر نمیداشت اخمی کردم و گفتم :
_چرا پیش بقیه نیستی؟
خم شد و سنگ ریزه ای از روی زمین برداشت و به سمت دیوار پرت کرد و با صدای بچگانه ای که سعی بر بزرگ نشون دادنش میکرد گفت :
_هیچی یکم دلم گرفته بود.
تو این سالها خیلی سعی کردم خودمو نسبت به چیزایی که اطرافم میبینم بی تفاوت نشون بدم، اما تنها چیزی که هیچ وقت برام عادی نمیشد ظلمی بود که داشت بهمون میشد، به فاصله چند کیلومتر از ما بچه های هشت؛ نه ساله ای بودن که تنها سختی که بهشون وارد میشد بیرون اومدن از تخت برای رفتن به مدرسه بود ، اما رو به روی من پسری نشسته که تو این سن کم دغدغهاش این بود که چطوری پول بخور نمیرشو دربیاره.
دستمو روی کلاهش کشیدم و گفتم :
_برو بچه بخواب که فردا کار داریم.
سرشو از زیر دستم کنار کشید و گفت :
_باشه.
خمیازه کشان به سمت اتاق رفتم و درو باز کردم با دیدن مسعود که مثله همیشه توی اتاق منو مرجان پلاس شده بود پشت چشمی نازک کردم و داد زدم :
_مگه صد دفعه نگفتم شب اینجا نخواب؟ پاشو برو بیرون خوابم میاد.
مسعود خوابالود قلطی روی موکت زد و گفت :
_جیغ جیغ نکن هرچی زده بودم پرید.
چشمامو درشت کردم و با اخم گفتم :
_میگم بیا برو بیرون.
مرجان با دلخوری گفت :
_نیاز خیلی بی رحمی تو، دلت میاد یه زن و شوهرو از هم جداکنی؟
بالشتی از کنار دیوار برداشتم و انداختم اونطرف و گفتم :
_آره، زود باش بیرونش کن تا خودم دست به کار نشدم.
مرجان با ناراحتی دست مسعود رو گرفت و به زور بلندش کرد و باهم از اتاق بیرون رفتن، خسته و بی حوصله سرمو روی بالشت گذاشتم و چشمامو بستم و خوابیدم.
4
انگاری از خوابیدنم یک ساعت نگذشته بود که با صدای نخراشیده ایمان چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
_بلند شید ،بپیچید برید سرکار، بخور و بخواب بسه، یالا.
به ساعت که شیش صبحو نشون میداد نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم رفتم بیرون، ایمان یکی یکی با چک و لگد بچه هارو از خواب بلند میکرد و زیر لب بد و بیرا میگفت ، بچه ها با چشمای پف کرده و صورت خوابالود کفش و دمپایی هاشونو میپوشیدن و میرفتن از خونه بیرون، بی تفاوت پای شیر آب نشستم و بازش کردم، با اولین مشت آبی که به صورتم زدم مثله برق گرفته ها قلبم به تپش افتاد و نفسم حبس شد ، سریع آبو بستم و دستامو با لباسم خشک کردم اومدم تا برم ایمان همونطور که از دور با نگاه عجیبی سرتا پامو وارسی میکرد داد زد :
_نیاز توهم سریع شال و کلاه کن با بچه ها برو.
دستای خیسمو به موهام کشیدم و جوری که نشنوه گفتم :
_ زر نزن، خیکی .
از کنارش رد شدم و بی حوصله شال مشکی و مانتوی همون رنگیمو برداشتم و تنم کردم، خم شدم و کفشامو پوشیدم و بندشونو بستم و کیفمو یه طرفی انداختم رو شونه ام و دنبال بچه ها رفتم، هنوز تو عالم خواب بودم و داشتم راهمو میرفتم که پری یکی از دخترا کنارم اومد و گفت :
_نیاز میخوای نقاشیتو بکشم؟
بهش نگاه کردم و گفتم :
_نه.
چیزی نگفت و کنارم قدم برداشت، بعد چند دقیقه به چهار راه رسیدیم، بچه ها رو یکی یکی تقسیم کردم و از توی کیفم باکس سیگار و آدامسو در اوردم و به اونایی که نداشتن دادم و خودمم گوشی کلیدی مو از توی کیفم در اوردم و همون کنار روی زمین نشستم و بچه هارو زیر نظر گرفتم، ساعت نزدیکای ده بود که پری بساطشو ول کردو اومد پیش من و با ذوق تکه کارتونی رو به سمتم گرفت گفت:
_نیاز ببین.
بی توجه به چیزی که سمتم گرفته بود سریع بلند شدم و داد زدم :
_چرا ول کردی بساطو اومدی اینجا؟ برو تا بلند نکردنشون که ایمان بدبختمون میکنه.
همونطورکه تیکه کارتون دستش بود بهم نگاه کرد، با غیظ کارتونو ازش گرفتم و هولش دادم سمت بساطش و گفتم :
_وایستاده منو نگاه میکنه دِ برو دیگه.
نفس حرصی کشیدم و به رفتنش نگاه کردم خیلی خودمو کنترل کردم که باهاش بدتر از این حرف نزنم ، فقط کافی بود یه دونه از این خرت و پرتایی که دست این بچه هاست گم بشه تا ایمان خارمو چیز کنه... خفیف کنه.
خیالم که از رفتن پری راحت شد کنار جدول نشستم و به عابرا نگاه کردم چشمم خورد به دختری که هدفون رو گوشش بود و برا خودش ورزش میکرد با حسرت گفتم:
_نگاه کن تورو قرآن ، اینم دختره منم دخترم ولی من کجا و این کجا خوش به حالش.
اطلاعیه ها :
رمان جدیدم به اسم :
ماتیلدا رو در بخش آنلاین دنبال کنید🥰🧡
پریسا
۳۵ ساله 00عالی بود ،کلی خندیدم ،نیاز و نویان عالی بودن ،موفق باشی نویسنده عزیز،امیدوارم هرچه زودترجلد دومش هم بیاد ❤️❤️❤️
۴ ماه پیشناشناس
00خیلی رمان خوبی بود ولی امیدوارم هرچه زودتر جلد دومش بیاد و ممنون از نویسنده
۴ ماه پیشندا
10ممنون خوب بود ولی یه اشکالاتی داشت خیلی زود بچه ها رو فراموش کرد و نیاز خیلی سوتی زیاد میداد و حس دلقکیش یکی زیاد بود ولی ممنون نویسنده امیدوارم جلد دومم خوب باشه 🌸🌺
۵ ماه پیشریحان
۲۱ ساله 01خوب بود ولی اینکه ژانرشو زده بود طنز برام جالب بود چون طنز زیادی توی رمان ندیدم ولی در کل خوشم اومد امیدوارم فصل دومشم خوب باشه
۵ ماه پیشفرناز
۲۲ ساله 10خیلی خوب بود دستتون درد نکنه عالیییی محشر بود
۶ ماه پیشکبرا
00خیلی قشنگ بود مرسی عزیزم
۶ ماه پیشSara
۲۰ ساله 10خیلی خیلی قشنگ بود
۸ ماه پیشس ک
10رمان خیلی خوبی هست هم جلد اول و جلددوم آمزنده بود نکته زیادداشت دست نویسنده درد نکنه
۸ ماه پیشبینام
20یعنی چی نصفه موند جلد دومشو چیکار کنم ازکجا پیدا کینیم ینی چی اصلاااااااا 🙄🙄😡😡
۸ ماه پیشآنیتا
۲۰ ساله 20اسم جلد دومش&....;پشت چراغ قرمز جلد دوم افلاین&....;هست بچه ها
۹ ماه پیششوکا
00رمان محسری بود لطفاً زودتر جلد دوم رو هم بزارید 🙏🏻🌹
۹ ماه پیش..
10به عنوان کسی که چندین ساله رمان میخونم می تونم بگم بهترین رمانی بود که خوندم حتما توصیه میکنم بخونید عالی بود 👌🥰
۱۰ ماه پیشانا
52ولی نیاز چقدر زود به زندگی لاکچری عادت کرد و سراغی از بچه های کار نگرفت اره خب اونجا خیلی سختی می کشید و می ترسید ولی کاش لااقل انقدر بی حساس برخورد نمی کرد و اینکه چقدر زود با پول مهربون شد🗿💔
۱۱ ماه پیشاقلیما
30پس بقیش چی شد
۱۱ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
سامر
۱۹ ساله 10جلد دوم رمان پشت چراغ قرمز رو میخوام بخونم