لبخند بی نهایت (جلد دومِ درباره گذشته ام مپرس) به قلم Ki_Mi_Ya_Sh
من بالای پشت بام دلخوشی ام، به بادبادکِ آرزوهایم نگاه می کنم… بادبادکی که نخ ندارد؛ و تازه اگر هم داشت ، در دست دیگری بود… کسی چه می داند؟! که من برای رسیدن به تو چقدر نقشه کشیدم… و کسی چه می داند؟! تمامِ نقشه هایم بر آب شد…
کسی چه میداند؟! شاید راه رسیدن به تو آنقدرها هم که می گویند پر دردسر نباشد… همۀ سختی اش آویزان کردن یک طناب از سقف است…!! شاید کمی بیشتر… کسی هیچ چیز را نمی داند امشب که آسمان بی ابر است ، چه حقایقی را می شود رصد کرد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۹ ساعت و ۲۰ دقیقه
به آغوشم هجوم می اورد و بغضش با صدا میترکد...
دست هایم را میپیچم دور شانه های لرزانش...
چنگ میزند به سینه ام...
اشک هایش پیراهنم را خیس میکند و توی سینه ام هق میزند: تو یه عوضی هستی... یه عوضی که اونقدر منو به خودش وابسته کرده... که اگه بخوام هم نمیتونم ازش دور بمونم...
فشار دست هایم را دور بازو هایش بیشتر میکنم...
لب هایم را به موهایش میچسبانم...
به سینه ام مشت میکوبد..
هق میزند...
گله میکند...
و من... فقط به موهایش بوسه میزنم و فکر میکنم:
" چی شد که به اینجا رسیدم؟! "
♦ فصل اول:
بازگشت
صدای گام های شتابانی که میشنوم، از فاصله ی دوری نیست...
صدایی که نوای برخورد موج های بزرگ و کوچک دریا با شن های کف ساحل، پس زمینه ی آن است...
بوی نم و شوری خاک زیر بینی ام میزند... و تابش پرتوهای خورشید را از پشت پلک های بسته ام میتوانم حس کنم...
جسم سخت و سنگینی روی شکمم قرار دارد و قدرت انجام هر گونه حرکتی را از من سلب کرده...
صدای گام ها و خرش و خرش برخورد کفش با شن های ریز و درشت روی زمین، لحظه ای متوقف و سپس شدت میگیرد...
_ مــامـــان... بیا پیداش کردم...
صدای نازک و جیغ آوا را تشخیص میدهم...
بیدارم... اما برای هشیاری کامل به چند ثانیه زمان نیاز دارم...
صدای مامان، از صدای آوا دور تر و و ضعیف تر است: ای خدا... این بچه آخرش منو میکشه... وضعیتشو ببین تو رو خدا... آخه اینجا جای خوابیدنه؟!
سنگینی روی شکمم، اندکی جابجا میشود...
سه ثانیه ی بعد، با هشیاری کامل چشم هایم را باز میکنم... که بلافاصله با برخورد نور خورشید، سریعا میبندمشان...
_ امیرحسام؟! بلند شو ببینم... این چه وضعیه؟! وای خدا... این یکی دیگه رو ببین... شما ها چرا اینطوری خوابیدین؟!
دومرتبه پلک میگشایم... اینبار خبری از نور شدیدی که چشمم را زد، نیست... سایه ی مامان روی صورت و بدنم افتاده...
خواب آلود لبخند میزنم: صبح بخیر...
مامان دست به کمر و با اخم نگاهم میکند... اخمی که کاملا مصنوعی است... تبسم محو روی لبش را که سعی در پنهان کردنش دارد، بیشتر دوست دارم...
_ واقعا که... امیرحسام؟! میدونی چند ساعته داریم دنبالت میگردیم؟!
پشت دستم را به پلکم میکشم: لازم نبود چند ساعت دنبالم بگردین... فقط باید از پنجره ی اتاقم، یه نگاه به بیرون مینداختین...
_ اوووومممم... سلــــام...
صدای سلام ضعیف و کشدارش با چاشنی خواب آلودگی، نگاه پر اخم و طلبکار مامان را از صورت، معطوف شکمم میکند... بلافاصله تغییر چهره میدهد و با خوشرویی میگوید: سلام عزیز دلم... صبح بخیر...
حرصم میگیرد... واقعا تبعیض تا چه حد؟!
سنگینی روی شکمم ناگهانی برداشته میشود... با کمک آرنجم نیم خیز میشوم و از دردی که توی کمرم میپیچد، آخی میگویم...
صدای مامان همچنان حرص زده است: بایدم آخ و اوخ کنی... چند ساعته با این وضعیت اینجا خوابیدی؟!
سخت مینشینم و خمیازه میکشم :نمیدونم...
_ اصلا برای چی اینجا خوابیدین؟! کی از ویلا اومدین بیرون که ما نفهمیدیم؟!
بی حوصله میگویم: نصفه شب بود فکر کنم...
و با حرص به موجودی که به شدت مورد لطف و عنایت مامان قرار دارد اشاره میکنم: خانوم هوس تماشـــای طلوع خورشید به سرشون زده بود...
آوا با خنده میگوید: طلوع آفتاب... چه غلطا...
مامان برای ختم قائله سری تکان میدهد: خیله خب... بلند شین دیگه... میخوایم راه بیفتیم...
این را میگوید و از ما فاصله میگیرد...
آوا هم پشت سرش روان میشود و میگوید: امیرحسام... تی شرتت چقدر خوشگله...
سرم را پایین میگیرم و به تیشرتم نگاه میکنم... دایره ای به شعاع حدودا 5 سانتی متر، دقیقا روی شکمم، خیسِ خیس است...
چینی به بینی ام می اندازم و با دو انگشت، همان قسمت لباس را از تنم فاصله میدهم...
_ فکر کنم به خاطر دوغی باشه که دیشب خوردم... سردیم کرده...
با اخم سر بلند میکنم... نگاه شرمنده اش، معطوف همان دایره ی خیس است...
آهی میکشم و از جا بلند میشوم... در هر حال دوش میگیرم... اما بدم نمی آید کمی سر به سرش بگذارم...
تمام بدنم خشک شده و حس میکنم شن های ساحل روی جای جای بدنم نقش انداخته... دستم را به طرفش دراز کرده با یک حرکت بلندش میکنم... صندل لا انگشتی سفیدش را به پا میکند...
رد سفیدی، از گوشه ی لب تا جایی زیر چانه اش امتداد دارد.. با انگشت به گونه اش میکشم: آب دهنت رد انداخته...
پشت دستش را روی گونه ی تپلش میکشد: حالا هی به روم بیار...
دست هایم را از دو طرف میکشم: میگم چرا همه ش بالش زیر سرت بوی بد میگیره... نگو... هووی... چرا میزنی؟!
_ هوی تو کلات... بی تربیت... هر چی هیچی بهت نمیگم...
با دست، جای ضربه اش، پشت گردنم را ماساژ میدهم: پارسال گاز میگرفتی... امسال پس گردنی میزنی؟! وحشی... آآآی...
اینبار محل ضربه اش پهلوی راستم است...
_ ساکت باش... بی ادب... خوب کردم اصلا... وحشی هم خودتی...
_ تویی...
_ خودتی...
سحر ۳۴
10خیلی قشنگ بود
۱۰ ماه پیشم
00چقدر قشنگ بود خییییلی خوشم اومد از فصل اولش خیلی بهتر بود اینکه بعضیا نوشته بودن طولانیه اتفاقا طولانی بودنش باعث شده بود به تمام قسمتهای رمان توجه بشه خواننده راحت درک میکنه موضوع رو و سر در گم نمی
۱ سال پیشزهرا
۲۴ ساله 00پسره خییییلی بی لیاقت و بی شعور بود🙄
۱ سال پیشسیما
10قشنگ بود ولی بعضی جاهاش رو کش داده بود
۲ سال پیش☺☺
۱۳ ساله 00جلد اولش روخوندم عالی بود ، الان شک دارم جلد دوم وبخونم یا نه اخه فصلش خیلی زیاده ولی از اونجایی که تعریف میکنید عالیه ،میخوام بخونمش 😊😉
۲ سال پیشنجمه
21دوتاش قشنگ بود طفلی امیرحسام
۲ سال پیشEXO-L
01عالییی بود هم فصل اول هم دوم البته دوم خیلیییییی قشنگ تر بود کامل تر بدد عاشق قلم نویسنده شدم😀😀😀
۲ سال پیشزینب
۱۲ ساله 12قسمت ۲۲ اُم هستم و واقعا خسته شدم همش جمله های تکراری همش حرف های تکراری نه هیجان داره نه چیزه دیگه ای جلد اولش مهشر بود این یکی واقعا مضخرفه دیگه ادامه نمیدم فقط یکی بگه به صدف برمیگرده یا غزل؟؟؟؟؟؟؟
۳ سال پیشAM
10بچه ها زود قضاوت نکنید در ادامه ی جلد دوم اونقدرییییی اتفاقات میافته که دایتان کامل عوض میشه رمان خیلی خوبیه حتما بخونید من جلد اول رو نخوندم اما جلد دوم هم عاللی هست زود قضاوت نکنید ممنون از نویسنده
۲ سال پیش..
۱۶ ساله 10امیر حسام بچه واقعی پریا و فرزاد نیست؟؟؟ میشه یکی جواب بده
۳ سال پیشایدا
20ایدا مرد؟
۳ سال پیشپریناز
۲۲ ساله 10چند قسمت بیشتر نتونستم از فصل دومش بخونم دلم رو زد ولی فصل اول عالی بود👌👌
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 12خیلی فصل دوم مزخرفه فصل اول عالی بود ولی نویسنده فصل دوم رو گند زد
۳ سال پیشگل نرگس
00بسیار عالی
۳ سال پیشپرستو
۲۲ ساله 00خیلی زیبا بود هر دو جلد جذاب بود پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
۳ سال پیش
جدیدترین رمان ها
پدرم عاشق فرزند دختر بود... بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد. مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود... یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه... بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان... خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد. هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد. لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی... اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه... تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی! شَروانو در زبان کوردی به معنی مبارز است. ____ ۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
moon
00دوست داشتم ،خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز خیلی خوب بود و واقعا بعضی قسمت ها شک دهنده قلم زیبایی دارید