دایی من به قلم راز.س
وارد خونش میشه و شروع به خواندن دفتر خاطرات همسرش می کنه . دفتر خاطرات مربوط به عشق و روابط امید و همسرشه.
داستان دفتر از جایی شروع میشه که ساغر برای اولین بار امید رو که بعد از 20 سال به ایران برگشته در فرودگاه می بینه .
در این بین اتفاقاتی می افته و دیدار های امید وساغر ادامه پیدا میکنه . و این دیدار ها تبدیل به عشق بزرگی میشه . امید تنها پسر ثروتمندترین مرد ایرانیه . و ساغر دختر یه خانواده متوسط که پدر و مادرش معلم هستن .
امید که پس از برگشت به دنبال خواهر طرد شده از خانواده میگردد او را یافته و میفهمد ساغر خواهر زاده ی اوست .
و این ماجرا به هر دوی انها ضربه ی بزرگی وارد می کند اما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴۲ دقیقه
با خنده گفت:اگه متخصص مغز و اعصاب بشی میشی همکار من؟
باورش سخت بود.پرسیدم:یعنی متخصص...
میون حرفم اومد و گفت:بله خانم کوچولو متخصص مغز و اعصابم.
هنگ کرده بودم.پس بگو بابایی بهش گفت دکتر.واسه همون بوده.
جلوی یه پارک نگه داشت و گفت:می تونیم اینجا قدم بزنیم؟
منم اصلا نفهمیدم چی به چیه.هنوز هنگ بودم قبول کردم و پیاده شدیم. کنارم قدم برمی داشت.دخترای تو پارک نگاش می کردن.می خندید خوشکل تر میشد.همیشه بدم میومد یکی نگام کنه.بعد با خودم گفتم:کی تو رو نگاه می کنه.
گفت:دکتر بودن من اینقدر فکر کردن می خواست؟
با تعجب پرسیدم:چی؟
دستش و تو موهاش کشید و گفت:تازه 8سالم شده بود با پدر و مادرم رفتم لندن. چون کار پدر و مادرم تو ایران بود.این مدت زیاد میومدیم ایران.درس خوندم تخصص گرفتم. چند ماه پیش هوس کردم بیام ایران.لندن برام تکراری شده بود. الانم اینجام در خدمت شما. داشتم نگاش می کردم که گفت:چیه؟شاخ در اوردم؟
خجالت کشیدم.من جز عمو فرهاد تو صورت هیچ مردی اونطور با دقت نگاه نمی کردم.
به نیمکتی اشاره کرد و گفت:بشینیم.
فقط به طرف نیمکت رفتم.با فاصله ی کمی کنارم نشست. پرسید:امروز مدرسه نرفتی؟
گفتم:نه 2روز مونده به عید.مدرسه ها تعطیله.سردم شده بود.دستم و دور بازوهام حلقه کرده بودم.بلند شد و گفت:بریم تو ماشین سردت شده.
گفتم:نه خوبه.
دستم و گرفت،بدنم داغ کرد.نگام به طرف دستامون کشیده شد.کشید و گفت:پاشو خانم کوچولو.نمی خوام سرما بخوری.
چرا همش می گفت:کوچولو؟بدم میومد یکی اینطوری صدام کنه.اما اون یه جور دیگه صدا می کرد.کنارش به راه افتادم.هنوزم دستم تو دستش بود.بدنم هر لحظه داغ تر میشد.زیاد عادت نداشتم کسی دستم و بگیره.رسیده بودیم به ماشین که در و باز کرد و گفت:بشین.سوار شدم و خودش در و بست و به سرعت سوار شد.نگاهم و به ماشین دوخته بودم.گفت:این ماشین و خیلی دوست داری؟
گفتم:اره.خیلی زیاد.اگه می تونستم می خریدم.همه ی ماشینا خوبنا.اما این بهتر از همشه.
گفت:اما من زیاد دوسش ندارم.باهاش راحت نیستم.
نمیدونم چرا.اما گفتم:پس چرا خریدین؟
خندید و گفت:نمی دونم چرا.یهو دلم خواست بخرم.
من تو کار خدا موندم به یکی اونقدر پول داده با دوست نداشتن یه چیزی می خره و منی که عاشقشم پول ندارم بخرم.خدایا شکرت...
وایی...خوابم گرفت...فردا شب سال تحویل میشه.ساعت1.30من ورسوند و موقع خداحافظی کیفم و داد و شماره موبایلم و ازم گرفت و رفت.الان میگی چرا دادم؟ نمی دونم چرا.اما دادم.
یه ساعتی از تحویل سال می گذشت. عمو زن مو برای عید دیدنی رفته بودن.خیلی اصرار کردن باهاشون برم.اما من؟چرا باید می رفتم؟من الان باید همراه مادر و پدر می بودم که نبودم.دلم برای مامان خیلی تنگ شده.دیشب باهاش حرف زدم خوشحال بود. ازش خواستم واسه منم دعا کنه.کاش اونجا بودم.تو بالکن نشسته بودم و به اسمون نگاه می کردم.تلفنم زنگ زد.گوشی و برداشتم و جواب دادم.صدای یه مرد جوون بود. سلام کرد.جواب دادم و پرسیدم شما؟
گفت:نشناختی خانم کوچولو.
بی اختیار لبخند رو لبم نشست.صداشم قشنگ بود.پرسیدم:حالتون خوبه؟
-:حال من خیلی خوبه.تو خوبی؟
-:بد نیستم!
-:چرا خانم کوچولو؟راستی عیدت مبارک.
-:عید شماهم مبارک.
-:مرسی خانم کوچولو.نگفتی چرا حالت خوب نیست؟
-:همینطوری!
-:این دلیل نمیشه.تو الا باید خوب خوب باشی.ببین من خوبم.
حرفی نزدم.ادامه داد:چی کار می کردی؟مهمون دارین؟
-:نه.داشتم اسمون و می دیدم.
-:چی پیدا کردی؟
-:کجا؟
-:تو اسمون.
-:یه دنیا دلتنگی!
خندید و پرسید:برای کی؟
-:مامانم.
-:مگه مامانت پیشت نیست؟
-:نه.رفتن مشهد.
با تعجب پرسید:یعنی تنهایی؟
-:خونه ی عموم هستم.
-:چرا تو رو نبردن؟
-:می خواستن با هم برن.من نخواستم برم.
با شیطنت گفت:می خواستی مامان و بابا تنها باشن؟
خندیدم و گفتم:اره.
-:خوب خانم کوچولو.دلت برای ماشین تنگ نشده؟
اهی کشیدم و گفتم:چرا خیلی.
-:برای صاحبش چی؟
هنگ کردم.منظورش چی بود؟
-:خانم کوچولو هستی؟
-:بله
-:فردا می تونم ببینمت؟
-:فردا روز اول عیده.
-:برای تو مشکلی داره؟
-:نه.
فاطیما
10رمان خیلی خوبد بود اگه یکم توضیحاتش بیشتر بود من اصلا نفهمیدم ساغر چرا بیمارستان بود وکی ازدواج کردن طنین از کجا اومد 😐ولی با این حال بازم ممنون از نویسنده جان 🌹🌹
۸ ماه پیشغزاله
۲۰ ساله 10چی شد یهویی رفت تو کما طنین از کجا اومد موضوع خیلی جالبی بود حیییییف
۱۰ ماه پیشنازی
10ی سوال طنین از کجا در اومد؟ اصن چی شد ک ساغر رف کما؟ خیلی ضایع و بی سر وته بود موضوعش قشنگ بود و اگه یکم قلم نویسنده بهتر میبود رمان خیلی قشنگی میشد
۱۰ ماه پیشرضوانه
۲۴ ساله 00خیلی خوبه ممنونم
۱۰ ماه پیشسلین
۱۶ ساله 20این چه وضع رمان نوشتنه طنین از کجا امد اصلا معلوم نبود کجا میره تو خاطرات کجا واقعیت با این همه مشکل هم باز از نویسنده ممنون
۱ سال پیشامیر
۱۴ ساله 00عاااالی بود ولی کاش بهتر اوضیح میداد همه چی رو یهویی میگفت.... ولی بازم ممنون از نویسنده
۱ سال پیشHelma
۱۷ ساله 00خعلی خوب بود
۱ سال پیشبیتی
۱۷ ساله 10بدترین رمانی بود که موندم یعنی چی یهویی رفت بیمارستان یهویی بچه دار شد
۱ سال پیشساناز
00از نظرم اگه قلم قوی تری بود با این موضوع رمان مهیج تری می شد خلق کرد.
۲ سال پیشهستی
۱۳ ساله 50اصلا بی معنی بود یعنی چی این طنین از کجااومد کی عروسی کردن اصلا کی امیر به ساغر گفت فراموشش کن ولی با این حال ممنون از سازنده
۲ سال پیشسام
۲۰ ساله 11بابااااااااااا چقدر خوب بود جیگرم حال اومد ممنون مرسی اخی ساغر خیلی زده حال زیدید اما زیبا جذاب عالی اخی ساغر
۲ سال پیشمن۹۱۹۲
10ب اخرش ک رسیدم فهمیدم***ب وقت با ارزشم اصن طنین از کجا اومد چیشد چی رفت افتضاح بود اگه یکم ب داستان پر و بال میداد فوق العاده میشد الان خیلی ابکیو الکیه اخرش ک رسیدم حس کردم یه دختر 12ساله نوشتش
۳ سال پیشم...
10واقعانویسندش خسته نباشه بااین رمان بی سروته
۳ سال پیشکیانا
10خیلییییی ابکیهههه😑
۳ سال پیش
جدیدترین رمان ها
عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتلهای مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش میریخت اما مجید عشق ممنوعهی من بود! مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو همشان خانوادهاش نمیدونست و برادرم با وسط گذاشتن جونش رضایتش را بدست آورد. اما چه اتفاقی میافته اگه شکوه بفهمه پسرش مجید هم در تمام مدت دلباختهی من بوده و درصدد فرصت مناسب برای ابراز علاقهاش به من؟...
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
ھاجر
۲۰ ساله 00واقعا رمان خیلی خوبی بود خیلی با احساس نوشتہ شدہ بودممنون از سازندش واقعا عاااااااالیییییییی بود❤