میراث به قلم ana_s15
پسری به اسم سامان به خواستگاری دختری به نام سمیرا میرود در حالی که جفتشان علاقه ای به هم ندارند و هردو منفعت خودشون را در نظر گرفتند … دختر برای گرفتن ارث کلانی که بعد از یکسال ازدواج از مادربزرگ مرده اش بدست می اورد حاضر به ازدواج شده و پسر برای این که برای کارهایش سرپوشی گذاشته باشد! در این یکسال ماجراهایی برای این زوج اتفاق می افتد که سراسر ماجراهای بامزه ای است …
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۵ دقیقه
با ناله گفتم: هان چی میخوای عینه مجرما دست منو گرفتی؟
با خنده دستمو آزاد کرد و گفت: کی برگشتی؟
گفتم: پیش پای شما
- چرا این قدر دیر اومدی؟
- مگه منتظرم مونده بودی؟
سرش رو تکون داد و گفت: آخه من از کجا باید میدونستم کلا هر وقت شما با دوست جونتون بیرون میرید این قدر دیر میاید؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: باید عادت کنی
خواست چیزی بگه زودکی پریدم تو آشپز خونه و بستنی رو از تو فریزر در آوردمو دادم دستش و گفتم:آفرین بچه خوب...بخور قاقا لی لی رو
سامان با عصبانیت بستنی رو ازم گرفت و گفت: بچه خر میکنی؟
با تعجب گفتم: مگه به خودت شک داری؟
گفت: واقعا که ....و خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتمو گفتم: بشین کارت دارم
دوباره نشست
جدی شدم و گفتم: ما قراره تا یه مدتی با هم کنار بیایم و با هم زندگی کنیم درسته؟
سرش رو تکون داد ادامه دادم: و تو این مدت قرار نیست که اتفاقی بین ما بیوفته درسته؟
دوباره سرش رو تکون داد و من ادامه دادم: پس چه بهتر اگه این مسخره بازی هارو کنار بزاریم و با هم مثه دوتا دوست برخورد کنیم نه دوتا دشمن خونی؟
سرش را تکون داد وگفت: و تو کارهای همدیگه دخالت نمیکنیم باشه؟
سرم را تکون دادم گفتم: سامان؟
گفت: بله
- تو....قولی که روز خاستگاری به من دادی رو که فراموش نمیکنی؟
گفت: نه...در ضمن من وسایلامو بردم تو اون اتاق آخر راهرو تا تو راحت تر باشی؟
لبخندی زدم و گفتم: سامان؟
گفت: بله؟
گفتم: ممنون
اون هم با جدیت لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم
و به سوی اتاق جدیدش از پله ها بالا رفت از سر رضایت لبخندی زدم سامان اونقدر ها که فکر میکردم بد نبود
لباس خوابمو پوشیدم و زنگولکو گرفت بغلم و گوشای نازش بازی کردم و یاد روز خاستگاری افتادم
وقتی سامان بهم گفت که قصدش از ازدواج با من چیه نه عصبانی شدم و نه ناراحت بلکه از خوشحالی همون ثانیه اول بله را دادم بلاخره میتونستم به چیزی که دلم میخواست برسم
- سامان؟
- بله؟
- قوله یه چیزی رو به من بده
- تا چی باشه
- قول بده هیچ وقت....هیچ وقت به من دل نبندی باشه؟هیچ وقت عاشق من نشی باشه؟
اول پوزخندی زد وگفت: چشم چون تو گفتی چشم
سامان آدمی نبود که بتونه به یکی وفادار بمونه اون عاشق دختراست عاشق تنوعه اون هیچ وقت نمیتونه مال یه نفر بمونه
زنگولکو محکم به خودم فشردم و چشمامو بستم
صبح زود پاشدم که به شرکت برم داشتم صبحانمو میخوردم که سامان را کنار خودم دیدم گفت: عجله داری به سلامتی جایی میری؟
گفتم: اوهوم...میرم شرکت
گفت: یه چای برام بریز تا لباس بپوشم برسونمت
گفتم: لازم نکرده پترس بازی دربیاری آژانسو ساختن واسه همین کارا
یکی زد تو سرم و گفت: وقتی بزرگتر یه چیزی میگه بگو چشم
با خنده نگاهش کردم که دیدم اون هم داره میخنده زود مانتو شلوارمو پوشیدم و مقنعه سرم کردم و از پله ها پائین رفتم طبق معمول خوشتیپ، خوش هیکل و خوشپوش بوی عطرش توی خونه پیچیده بود
چایی اش را خورد و و سامسونت به دست سویچش را برداشت و گفت: بریم
سوار ماشینش شدم کمی نگذشته بود که گفتم: خوشتیپ کردی قرار داری؟
خندید و گفت: دارم میرم شرکت مگه هرکی تیپ میزنه قرار داره؟
شونه هامو بالا انداختمو وگفتم: والا چی بگم
دو ثانیه نگذشت که بوی عطرش دیوونم کرد گفتم: سامان اسم عطرت چیه؟ میخوام واسه سهیل و سعید بگیرم
با شیطنت خندید و گفت: چیه؟ خوشت اومده؟
منظورشو فهمیدم برای همین گفتم: نه... با خودم گفتم روی داداشای گلم باید خیلی خوب باشه رو تو که همچین تعریفی نداشت
گفت: اگه روی من تعریفی نداشت پس چرا میخوای واسه داداشای گلت بگیری؟
ماشین ایستاد رسیده بودیم شرکت
آخرین تیر را را کردم و گفتم: اخه میدونی عطر ها روی هرکسی خودشونو نشون نمیدن ولی داداشای من که هرکسی نیستن
درو باز کردمو و تا خواستم درو ببندم صداشو شنیدم که گفت: خیلی نامردی....دارم برات
خندیدمو وارد شرکت شدم
ساعت پنج عصر بود که از معصومه خداحافظی کردمو سوار تاکسی شدمو به طرف خونه به راه افتادم سر راه بستنی سنتی هم گرفتم چون عاشق بستنی سنتی بودم مخصوصا اون خامه هاش
وقتی کلید انداختم صدای خنده های زنانه شنیدم حدس زدم تلافی سامان اینه که یکی از دوست دختراشو آورده خونه تا منو عصبانی کنه ای خدا سامان چرا این قدر بچست؟
منم نامردی نکردمو بی خیال وارد شدم کنار هم نشسته بودن و دختره داشت میوه دهن سامان میذاشت با هیجان وارد و شدمو گفتم: به به مهمون هم داریم سامان چرا زنگ نزدی زودتر بیام؟ هردو از جا پا شده بودند و سامان لبخند فاتحانه ای زده بود بی چاره نمیدونست من نوه ی کی هستم نگاهی دختره انداختم دماغ عملی،لبا عملی،موهاش رنگ، گونه هاش عملی، چشا لنز، مژه ها مصنوعی و ابروها تتو من نمیدونستم چی تو بدن این واقعیه؟
پررو پررو دستمو براش دراز کردمو گفتم: من سمیرا هستم شما هم باید نازنین جون باشید نه؟
همانطور که داشت با ناز بهم دست میداد خشکش زد لبخند فاتحانه سامان جایش رو به رنگ پریدگی داشت حالا نوبت من بود
هستی
۱۴ ساله 00خوب بود
۲ ماه پیشArtimis
۱۴ ساله 00از سرگرم کننده ترین و زیبا ترین رمان هایی که تا به حال خواندم بود
۲ ماه پیشماریا
00خیلی رمان قشنگی بود وخیلیییییی دوست داشتنی ولی چرا اینجوری تموم شد بیشتر ادامه داشتا
۲ ماه پیشF.z
00دست نویسنده درد نکنه ولی یکم یهویی تموم شد اما خب بازم خوب بود🙃🙂
۲ ماه پیشلیلی
۴۱ ساله 00بد نبود تکرار داستان زیاد بود در کل وقت گزرونی بود پیزی تو چنته نداشت
۳ ماه پیشارزو
۲۰ ساله 10با وجود کوتاه بودنش رمان خوبی بود
۳ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 10خوب بودولی الکی تموم شد
۵ ماه پیشMahdiyeh
۱۲ ساله 20رمان خوبی بود ولی خیلی کوتاه بود یه تیکه رو ده جا آوردن
۵ ماه پیشخاطره هستم ۵۲سالمه ر
20رومان قشنگ وکوتاهی بود.خیلی حاشیه های خسته کننده ای نداشت بنظرم فشردگی آخر استان خیلی مهم نبود مهم اون تصمیم عاقلانه ای بود که گرفتن باآرزوی موفقیت بیشتر برای نویسنده ی محترم
۶ ماه پیشالسا
10رمان عالی بود فقط اخرش زود تموم شد میشه جلد دومشم بزارید:)
۶ ماه پیشمبینا
۱۲ ساله 11عالیییییییییییییی❤❤❤❤❤❤
۶ ماه پیشرضوان
30خیلی رمان خوبی بود ولی آخرش رو خیلی سریع تموم کرد انگار میخواست فقط یه جوری به پایان برسونید ولی در کل رمان زیبایی بود ممنون از نویسنده
۷ ماه پیشستایش
20خوب داشت پیش می رفت فقط اخرشو نا تموم گذاشتی حداقل جلد دومم بزار
۷ ماه پیشرقیه
04بهترین رمانی بود که تا حالا خونده بودم مرسی ازتون
۷ ماه پیش
اریانا
00قشنگ بود لحظه ای که سمیرا داشت میرفت خیلی گریه کردم اما با شوکی که وارد داستان شد میشه گفت عالی بود من که خوشم اومد خودم درحال نوشتن رمانی بنام دیدار سرنوشت هستم خوشحال میشم دیدن کنین