عشق و احساس من به قلم فرشته تات شهدوست
داستان درباره ی دختری به اسم بهار هست که با مادرش زندگی می کنه..وضعیت زندگیشون زیاد خوب نیست تا حدی که اون مجبور میشه به محض اینکه دیپلمشو گرفت بره تو یه شرکت و بشه......
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۲ دقیقه
دست به سینه نگام کرد وگفت :من در قباله تو ندید می گیرما..همیشه هم از این خبرا نیست..ولی خب به نظرم تو فرق می کنی..
چشمک زد وگفت:به کارت برس خانمی..
دوباره همون قهقهه ی مسخره ش بلند شد ورفت تو اتاقش..
منم مات ومبهوت سیخ سرجام وایساده بودم وبه این فکر می کردم که یارو کمبود داره؟..کلا تعطیله..من تازه امروز مشغول به کار شدم واینو نمی شناسم اون وقت چقدر زود باهام صمیمی شده ..اصلا به چه حقی به من میگه خانمی؟..من اومدم اینجا کار کنم نه اینکه از طرف این اقا چنین حرفای مزخرفی رو بشنوم..باید یه جوری نشونش می دادم که من از اوناش نیستم..
هه..فکرکرده کیه؟..یا درمورد من چطور فکرکرده؟..نباید بذارم پا فراتر از حدش بذاره و روش بیشتر از این بهم باز بشه..
واقعا خیلی پررو بود..
*******
1 هفته می شد که توی این شرکت کار می کردم..داشتم لیست شرکتایی که باهاشون قرارداد داشتیم رو چک می کردم وقرارهامون رو باهاشون هماهنگ می کردم که صدای تلفن بلند شد..دکمه رو زدم..
--خانم منشی..یه فنجون قهوه بیارید اتاق من..
-بله قربان..الان میارم..
اه انگار ابدارچیش هستم..یعنی شرکت به این بزرگی یه ابدارچی نداره که من باید دم به دقیقه برای اقا چای و قهوه ببرم؟..
توی این 1هفته کارم شده بود همین..تا حالا ازم قهوه نخواسته بود همیشه می گفت فقط چای..ولی انگار امروزهوس قهوه کرده بود..
از پشت میز بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه..قهوه ش رو اماده کردم و ریختم تو فنجون وگذاشتم تو سینی .. چند تا شیرینی هم گذاشتم تو یه بشقابه کوچیک و به طرف اتاقش رفتم..
تقه ای به در زدم وبا شنیدن صداش که گفت :بفرمایید.. درو بازکردم ورفتم تو..
پشت میزش نشسته بود وبه صفحه ی مانیتور لپ تاپش نگاه می کرد..
فنجونشو گذاشتم رو میز و بشقابه شیرینی رو هم گذاشتم کنارش..
یه نگاه به فنجون کرد وگفت: تلخه؟..
گنگ نگاش کردم وگفتم :چی؟..
نگام کرد :اخلاقه من..خب منظورم قهوه ست دیگه..تلخه؟..
تو دلم گفتم :تو مورد اول که به هیچ وجه..یه پا گلوله نمکی ..ولی زیادی شوری..به مزاج منم نمی سازی..
-بله تلخه..
ابرشو انداخت بالا وسرشو کرد تو مانیتور و گفت :من شیرین می خورم اینو یادت باشه برو عوضش کن..
اول فقط نگاش کردم..بعد دستمو با حرص بردم جلو تا فنجونو بردارم که دستمو گرفت..
تنم لرزید..انگار از دستش یه جریان برق به بدنم وصل شد ..
چشمام گشاد شد..با تعجب نگاش کردم..
همون لبخند مسخره ش رو لباش بود :نمی خواد خانمی..اینبار اشکال نداره..
دستمو فشار داد وگفت :مگه میشه قهوه ای که با این دستای نازت ریختی رو نخورم وبذارم عوضش کنی؟..تلخیش به همین شیرینی می ارزه عزیزم..
با تعجب نگاش می کردم..نه دیگه داشت روش خیلییییییی زیاد می شد..
همچین دستمو از تو دستش کشیدم بیرون که فنجون قهوه ش افتاد رو میز وهر چی قهوه تو فنجون بود پاشیده شد رو میزش..
خدا رو شکر برگه ای ..پرونده ای چیزی رو میزش نبود که خراب بشه..ولی میزش حسابی کثیف شده بود..به درک اینا برام مهم نبود..
تقریبا سرش داد زدم: به چه حقی به من دست می زنید؟..شما رییس من هستید درست ..من هم وظیفه دارم بهتون احترام بذارم..ولی این اجازه رو بهتون نمیدم هر طور دلتون بخواد باهام رفتار کنید..درضمن من از اوناش نیستم اقای به ظاهر محترم..پس حواستونو جمع کنید..
از پشت میزش بلند شد و اومد رو به روم وایساد..
زل زد تو چشمامو گفت :مثلا اگه حواسمو جمع نکنم چکار می کنی؟..
-فوقش از این شرکت استعفا میدم..کار که قحط نیست..
-- مگه نگفتی به این پول نیاز داری؟..پس فکر نکنم به همین راحتی از خیرش بگذری..
با لحن جدی گفتم: اگر شما بخواید به این کاراتون ادامه بدید شک نکنید که اینکارو میکنم..چون ابروم برام مهمتر از هر چیزیه..من برای خودم ارزش قائل هستم و به هیچ کس اجازه نمیدم بهم توهین کنه..
اومد نزدیک تر وانگار نه انگار 1 ساعته دارم براش سخنرانی می کنم زمزمه کرد :حتی حرص خوردنت هم قشنگه..
دستامو مشت کردم..اون لحظه که حرصی شده بودم..دیگه چیزی حالیم نبود..این حرفش هم بیش از پیش اعصابمو خورد کرد..دستمو بردم بالا و محکم خوابوندم تو صورتش..
می دونستم با این کارم حتما اخراج میشم.. ولی اینکه اون اینطورداره باهام رفتار می کنه برام بیشتر اهمیت داشت..
دست چپشو گذاشت روی صورتشو مات و مبهوت نگام کرد..ولی من صبر نکردم و از اتاقش زدم بیرون و کیفمو برداشتم واز شرکت اومدم بیرون..
تو پله ها بودم که دستم کشیده شد ومن هم که انتظارشو نداشتم نا خداگاه پرت شدم عقب و از پشت افتادم زمین..
بهت زده بهش نگاه کردم..صورتش از زور خشم سرخ شده بود..اومد جلو بازومو گرفت وبلندم کرد..با ترس نگاش کردم..منو با خودش کشید وبرد تو اتاقش..دست وپا می زدم..ولی بی فایده بود..
پرتم کرد رو صندلی که تو اتاقش بود و در اتاقشو قفل کرد وبا همون نگاه خشمگینش بهم خیره شد..
بی توجه بهش از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت در که از پشت منو گرفت..محکم منو چسبیده بود واجازه ی هیچ کاری رو بهم نمی داد..بغضم گرفته بود..احساس یه پرنده ی ضعیف و بی دفاع رو داشتم که تو چنگال یه گربه ی وحشی اسیر شده..
خدایا چرا اینجوری شد؟..خداجون کمکم کن..می ترسیدم بلایی سرم بیاره..
تقلا کردم که منو برگردوند وبازومو گرفت وزل زد تو چشمام..سکوت کرده بود وبا نگاهش حرف می زد..ولی من چیزی ازش سردر نمی اوردم..
چشمام به اشک نشسته بود و بغض توی گلوم داشت خفه م می کرد..دوست داشتم بگیرمش به باد فحش وناسزا وهر اون چه که لیاقتشو داشت.. ولی این بغض لعنتی نمی ذاشت..
منو هل داد وچسبوندم به دیوار..صورتشو اورد نزدیک..بغضم شکست..ولی به هق هق نیافتادم..فقط اشک صورتمو خیس کرد..
با تعجب نگام کرد..خودشو کشید عقب..ولی هنوز فاصله ش باهام خیلی کم بود..دوباره سرشو اورد پایین ولی اینبار کنار گوشم گفت :چرا نمی خوای با من باشی؟..مطمئن باش اگر با من باشی بهت بد نمی گذره..
اروم اشکامو پاک کردم..نباید ضعف نشون بدم..دستامو گذاشتم رو سینه ش وهلش دادم عقب ولی یه سانت هم از جاش تکون نخورد..
با حرص گفتم :برو عقب..دست از سرم بردار..من از اوناش که تو فکر می کنی نیستم..من برای وجود وشخصیت خودم ارزش قائل هستم..ولم کن عوضی..
سرشو بلند کرد و تو چشمام خیره شد..خیلی جذاب بود ولی من دوستش نداشتم..هیچ وقت از ادمای هوسباز خوشم نمی اومد..این هم یکی مثل بقیه ..چه فرقی داشت؟..
-- ولی من تورو از پول بی نیاز می کنم..اگر با من باشی هر چی که بخوای در اختیارت میذارم..چرا دست رد به سینه م می زنی؟..تا حالا کسی اینکارو باهام نکرده..
سرش داد زدم :چون از ادمای هوس باز بیزارم..چون اینکاره نیستم..چون اهلش نیستم..چون نمی خوام..می فهمی اینارو؟..ولم کن..برو دنبال اونی که اهلشه..دست از سرم بردار..
--ولی من دست از سرت برنمی دارم..هر طور شده تورو به دست میارم..هر طور شده..
هلش دادم عقب..که اروم رفت کنار..
پوزخند زدمو گفتم :هه..خوابشو ببینی..
به طرف در رفتم وبا دستای لرزونم کلید رو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم..خواستم از اتاق برم بیرون که صداشو از پشت سرم شنیدم : ولی تو بیداری می بینی عزیزم..نیاز نیست بری تو رویا..فقط صبر کن و ببین..
کرشمه
00رمانش حرف نداره.خیلی جذاب و دلنشینه.دست نویسندش درد نکنه😍
۲ ماه پیشismail
۲۳ ساله 00عالی بود 👏
۳ ماه پیشسادات
۳۴ ساله 10عالی بود ودوست دارم جلد دومش را هم سریع بخونم ببینم بهار دیگه خوشبخت میشه دلم برای تنهاییش سوخت خسته نباشی نویسنده ی عزیز
۳ ماه پیشمحرابی
۳۳ ساله 10باتشکر از نویسنده عزیز. خیلی زیبا بود ودوست داشتنی. خسته نباشید
۳ ماه پیشSany
00دوستان اسم رمانی که باران دختر مو هویجی عاشق استادنقاشیش بود اما استاد با خواهر باران ازدواج میکنه و دوست داداش باران که پلیس مخفی محمد که اسم اصلیش مهراد عاشق باران و باهاش ازدواج میکنه چیه میدونید؟
۳ ماه پیشمعصومه
۳۵ ساله 11بی نظیر با خنده های بهار میخندی با گریه هاش گریه میکنی من این بار سوم که هر دو جلد کتاب میخونم هربار بیشتر عاشق این کتاب میشم
۴ ماه پیشzahra
00رمان خوب و جالبی بود و لذت بردم ولی منتظر جلد دوم هستم و اینکه توقع داشتم مشخص بشه که بهار توی اون صندوقچه چیا دید و چه اتفاق هایی افتاد ولی بازم ممنون از نویسنده
۴ ماه پیشپریا
00سلام تا اینجا که رمان خوبی بود ممنون از سازنده
۴ ماه پیشندا
00عالی بود مخصوصا فهمید هنوزم دخره ولی ای کاش اون صندوق را باز می کرد بعد فصل اول تموم میشد درضمن من فکر می کرد بهار نوه ی اقاجونه دختر دایی اریا بازم ممنون امیدوارم جلد دو تو برنامه باشه ممنون نویسند🌸
۹ ماه پیشگلی
۲۲ ساله 00خوب آره بهار دختر ماهانه دایی آریا
۵ ماه پیش؟
۱۸ ساله 00به نظرم فصل اول رمان خوبی بود فقط چجوری باید فصل دومشو بیارم ؟
۱۲ ماه پیشرمان قشنگیه
۳۹ ساله 61فصل دوم آبی برنگ احساس من هست
۱۲ ماه پیشMary
۲۱ ساله 00جلد دومشو پیدا نکردم
۵ ماه پیشنرگس
00فصل اولش که عالی بود حالا برم فصل دوم ببینم چطوری هست
۶ ماه پیشرویا
10۶ساله رمان میخونم،ولی این رمان بهترین بود،واقعالذت بردم ،دم نویسنده گرم😍😍
۷ ماه پیشLunika
00فعلا جلد اولش رو خوندم ،تا اینجا خوب بود ولی احساس اریا و بهار خیلی زود اتفاق افتاد بیشتر شبیه وابستگی بود تا عشق چندشم شد😑
۸ ماه پیش:)فاطمه
۱۶ ساله 00مرسی گلم رمان خوبی بود♡
۸ ماه پیش
،،
۱۴ ساله 00خیلی رمان خوبی بود جلد دوم هم دار