آنتی عشق به قلم ~sun daughter~ و ~shahrivar~
میشا یه دختر مستقله که خیلی سرزنده و شاده و دوست داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره اما دیگران با ابراز نظراتشون مانع میشن . هامین پسریه که ۱۲ ساله خارج از ایران زندگی میکنه و حالا میخواد برگرده ، که از قضا اونم دوست داره خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۴۰ دقیقه
-بله و بلا... گوشيت مگه هميشه ي خدا دستت نيست؟ پس چرا يک ساعته ميزنگم جواب نميدي؟
مارال غرغري گفت: زهرمار... دستشويي بودم...
بعد يه نمه تفکر با هيجان گفت: هوووي ميشا مگه الان نبايد پايين باشي؟ خواستگار اومده...
-پايين کجا؟
-درد.. .طبقه ي پايين...
-هان... ببين مارال... من الان سر کوچه ام... اون شيرپاکن و وردار بيار ...
-چيييييييييي؟
-زهر مار... جيغ نزن... گفتم شيرپاک کن و بردار بيار سر کوچه...
- ميشا خل شدي؟
-نه...
واي حالا براي اين کره خر چطوري توضيح بدم که چي شده...
اروم گفتم: مارالي... خواهرم... بي زحمت شير پاکن تو بردار... لباس بپوش بيا سر کوچه.
مارال گيج گفت: ميشا تويي؟
نفسمو فوت کرد مو گفتم: پ نه پ خواهر زا ده ي شاه عباس صفويه هستم از بيستون مزاحمت ميشم....
مارال وسط حرفم پريد وگفت: کودن... پايتخت ايران زمان صوفيه اصفهان بود نه شيراز....
خدايا... به قران اگه اين دانشجوي کارشناسي تاريخ باشه...
-بيستون مال شيرازه؟؟؟ نه بيستون مال شيرازه؟... مارال بيستون مال شيرازه...؟؟؟بيستون مال شيرازه؟ دانشجوي تاريخ؟؟؟؟؟
-خيلي خوب نيست... مال اهوازه نه يعني همدان... فکر کنم... اه... چه ميدونم.
-برات متاسفم..
-براي خودت متاسف باش... جيغ نزن.... اصلا تو شيرپاک کن ميخواي چيکار؟
- مارال احمق .. سنگ قبرتو بشورم... کاري که ميگم و بکن. بيا سر کوچه منتظرم...
و تماس قطع شد. مسخره اين ايرانسل خز هم که اصلا ادم نيست. اخه من نميفهمم چرا هي فرت فرت بايد شارژ بخرم.به خدا اين دو تومن دو تومنا رو بذارم رو هم جمع کنم ميلياردر ميشدم.
حالا بيستون مال کجا بود؟!
مارال بيا ديگه.... يعني خدا نخواد که من از اين بشر يه تمنايي... خواسته اي... کاري بخوام برام انجام بده... گيسام سفيد شد تو همين يه ربع...
با ديدن يه پسري که برام سوت ميزد کلافه روسريمو کشيدم جلوتر...
يه دست روشونه ام اومد. خواستم بزنم طرفو نفله کنم که ديدم خواهرمه....
-اي بميري مارال خدا زبونتو ازت گرفته؟ نگفتي سنگ کوپ کردم؟
ديدم هيچي نميگه... اصولا ازش بعيده که جواب منو نده و خفه خون بگيره... يه ذره که گذشت گفت: ميشا اين چه قيافه ايه؟
بعد دو دقيقه زد زير خنده....
شير پاک کن و از دستش گرفتم و از تو کوله ام دستمال کاغذي در اوردم و مشغول شدم... خدايا پاک بشه... من غلط کردم. اصلا ميرم تو مراسم عين بچه ي ادم ميشينم...
مارال ميخنديد و منم با فحش و بد و بيراه به خانم عزتي مشغول بودم.
در حالت معمولي هيچ رژي لبمو ساپورت نميکرد.... چون هميشه رژا رو ميخورم.... اخه خيلي خوشمزه ان... ولي اين يکي... ايي سنگ قبر صاحب کارخونه اشونو بشورم... چه مارک در به دريه ...
مارال پرسيد: چرا اين شکلي کردي خودتو ؟
- خريت....
-چرا نيومدي بشيني تو مجلس... نميدوني پسره چقدر خوشگله....
سرمو تکون دادم و گفتم: حماقت....
مارال حرصي گفت: اي بي لياقت...
شير پاک کن و دادم دستش و گفتم:حالا خوب شد؟
-اووف چه رژ ضايعي... باز بهتره....
-گونه هام خوبه؟
-قابل تحمله...
-خيلي خوب... من ميرم خونه ي خاله م*س*تان ...
-مامان پرسيد چي بگمش....
يه نگاهي به خواهر گل مشنگم انداختم و گفتم: بگو از عشق سر به بيابون گذاشت ... رفت بيستون....
اخم کرد وگفت: يک ثانيه ميتوني جدي باشي؟
-تو ميتوني براي عالم و ادم بسه... خل وضع بهت گفتم که دارم ميرم خونه ي خاله....
-اخه گفتم شايد نخواي مامان اينا بدونن که کجايي...
يه کم نگاهش کردم و اونم زل زد تو چشمهاي من.
خدا فقط رو صورتش کار کرده بود. يه جو عقل بهش نداده بود. با اون چشمهاي عسلي روشن و موهاي خرمايي ل*خ*ت وپوست گندمي و لباي کوچولو.... بي شرف خيلي خوشگلتر از من بود.
-برو خونه مارال اينقدر منو حرص نده.
-پس به مامان اينا ميگم که رفتي خونه ي خاله م*س*تان...
سرمو تکون دادم و رفتم سمت خيابون... ترسيدم با اين قيافه سوار تاکسي بشم... تا چهارراه پياده رفتم و تيکه شنيدم....
وارد اژانس شدم و درخواست ماشين براي قلهک کردم.
براي خودم انريکه گوش ميکردم که موبايلم زنگ خورد... يا قمر بني هاشم...مامان بود. يعني از خونه بود ولي من ميدونستم کي پشت خطه.
ريجکت کردم و به مهراب گفتم که بايد گوشيمو خاموش کنم. اصولا اگه بهش نگم پدرمو در مياره ... وقتي جواب داد چرا... باز مامان زنگ زد....
به مهراب گفتم: مامانم از دستم قاطيه دارم ميرم خونه ي خالم... بعدا بهت زنگ ميزنم عزيزم.
همون عزيزم کار خودشو کرد . چون مهرابم جواب داد :باشه جوجو. مراقب خودت باش.
مامان باز زنگ زد و منم گوشيمو گذاشتم تو حالت خط خاموش. حد اقل اگه زنگ زدن فکر کنن خاموش کردم.
فاطی
00دختره مارو اوسکول کرده بود تا قسمت آخر تکلیفش با خودش معلوم نبود یکبار می گفت مهراب عشق زندگیمه بعد آخرش یهو فهمید نه من عاشق عشق بچگیم دختره ی رو مخ و مسخره
۲ ماه پیشZAHRA SHONAM :((
00رمان خوبی بود ولی اگه مهراب توی داستان نبود و این میشا و هشتمین که عاشق هم شدن میومد و عاشق میشا میشد و میشا رو می دزدید باحال تر میشد ولی بازم رمان لذت بخشی بود ممنون از نویسنده
۳ ماه پیش..
۱۴ ساله 00میتونست بهتر باشه ولی ارزش خوندن داشت
۳ ماه پیشحدیثه ,
10زیبا بود
۳ ماه پیشآرمی
00خیلی خوب بود واقعا
۴ ماه پیشAniya
10رمان خوبی بود،فقط من موندم،میشاکه انقدرهامین رودوست داشت وبه قول خودش ازبچگی عاشقش بود،چرااولش راضی نبودونمیخواست باهاش ازدواج کنه،حتی قبل ازاینکه نظرهامین روبدونه؟🤷
۵ ماه پیشSetareh
00رمان بدی بودمگه دل آدما ظرفه که اینقدر راحت شکوندش طفلک مهراب
۵ ماه پیشنازی
۲۱ ساله 00عالی بود ولی خیلی پیچوند مارو! بازم ب نظرم عالی بودش
۷ ماه پیشFatima
00ممنون بابت رمان زیبا،امیدوارم همیشه موفق باشید
۷ ماه پیشمرسانا
10خیلی رمان کشدار با توضیحات اضافه بود عملا همش رو رد کردم تا ببینم آخرش چی میشه،اونم از اول معلوم بود، واقعا ۱۸ذقسمت رو میتونین تا ۵ذفسمتدجمع کنه اینقدر هم وقت ما رو نگیره
۸ ماه پیشداودی
00رمان خوبی بود بعضی جاها خیلی طولانی بود و شخصیت ها ناگهانی عوض میشد و باید نوشته از زبان چه کسی هست
۸ ماه پیشمینا
۱۸ ساله 21یه سوال!مگه پدر و مادر میشا مکه نرفته بودن؟پس چرا اون پارتای آخرش هامین از خودش پرسید انگار رفتن مکه؟در کل رمان خوب و معمولیی بود.خسته نباشی.
۱۰ ماه پیشHana
10نه رفته بودن کربلا
۸ ماه پیشزهرا
۱۴ ساله 20خدایش این رمان عالی بوددستت درنکنه
۸ ماه پیشنفس
۱۷ ساله 00خیلی خوب
۸ ماه پیش
زهرا
۱۶ ساله 00رمان خیلی خوبی بود ولی تو نوشتن یک کلمه رو زیاد تکرار میکردی و این رمان و پیچیده تر میکرد