چشمان پر ستاره به قلم چیکسای
شیدا، فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان، در خانواده ای اهل شعر و ادب بزرگ شده است.
شیدا برای پیدا کردن کار برخلاف رضایت پدر و مادرش از نیشابور به مشهد می آید.
او در کنار زندگی روزمره، مانند تمام همنوعانش، به دنبال یک عاشقانه آرام است در حالیکه شیدا هیچ شناختی از عشق واقعی ندارد.
سرنوشت او را به مسیری میبرد که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۶ دقیقه
ولی اون پیرهن صورتی و موهای بلند و پرکلاغی مامانت کار خودشو کرده بود و اون چشمای سیاهش قرار داداشمو برده بود.
خلاصه داداش که تازه سال دوم رشته ادبیات رو تموم کرده و جو گیر شعر های شهریار شده بود میفته تو سرازیری عشق و عاشقی و کمتر کسی ابراهیم رو میبینه که شوخی کنه و سر به سر آبجی و داداش کوچیکش بذاره.
خانم جون این تو هم رفتگی داداشو به حساب مرد شدن ابراهیم میذاره ولی خدا میدونست که داداش دلش واسه اون دختر چشم و ابرو مشکی با موهای مجعد پر کلاغی تنگ بود.
عمه اکرم تا اینجا را برایمان تعریف کرده بود و قول داد سر فرصت درست و حسابی بقیه اش را تعریف کند.
یک شب که طبق معمول همه تابستان ها من و خواهرهایم در آلاچیق نشسته بودیم عمه اکرم را دوره کردیم و از او خواستیم که ادامه جریان عشق و عاشقی مامان و بابا را تعریف کند.
عمه شروع کرد به گفتن ادامه داستان: چند ماهی از اون ماجرای چادر توری میگذشت زینت رو هم کمتر میدیدم. چون باباش گفته بود:دیگه نمیخواد درس بخونی. سیکلتو گرفتی بسه.
یک شب ساعت 10 جمعه شب بود. آقاجون و خانم جون خواب بودن. منم داشتم قلاب بافی میکردم . علی اکبر هم واسه امتحان فرداش درس میخوند. که دیدم در میزنن عموتون رفت درو باز کنه .
بعد چند دقیقه هراسون اومد و گفت: آبجی٬ داداش ابراهیمه.
هول کردم٬ اومدم تو حیاط که دیدم ابراهیم کنار حوض نشسته و داره هی به صورتش آب میزنه. دویدم به سمتش و گفتم داداش چی شده؟
بهم نگاه کرد٬ چشمهاش سرخ بودن عین کاسه خون. دست زدم به صورتش داغ بود عین تنور نونوایی.
گفتم: ابراهیم تو داری از تب میسوزی .
بعد رو کردم به علی اکبر و گفتم: علی اکبر بدو برو خونه زینت اینا ببین جوشونده دارن؟ یک مشت بگیر بیار.
عموت بیچاره هول کرده بود. پابرهنه بیرون از خونه دوید. منم دست ابراهیم رو گرفتم و آوردم همین جا زیر آلاچیق. اون موقع یک آلاچیق داشتیم که از شاخه های انگور درست شده بود و تابستونا زیرش می نشستیم و هی دست دراز میکردیم و انگور می کندیم و میخوردیم.
بعد رو به شهلا کرد و گفت: این آلاچیقه چیه عمه، بابات ساخته؟ بالای سرش عین کلاه قرمز میمونه. عین کلاه قرمزی! (با این مثال عمه اسم کلاه قرمزی موند رو آلاچیق بابا)
ما هی دادو بیداد میکردیم و میگفتیم: عمه آلاچیق و ول کن بقیه شو بگو.
خلاصه جونم واستون بگه که وقتی عمو علی اکبرت اومد یک پیاله جوشونده آورده بود.
اومدم ازش بگیرم چشمم افتاد به پاهای برهنه ش. اول جوشونده رو گرفتم و گفتم: دستت درد نکنه.
بعد یکی زدم پس سرش و گفتم: ذلیل مرده! برای چی بی کفش رفتی؟ حالا حتما با این پاها میخوای بیای خونه رو فرشا. برو پاهاتو لب حوض بشور و خشک کن بعد بیا تو. تیر به جگر! نمیگی ما اینجا نماز میخونیم؟ بذار به خانوم جون بگم.
خودم هم دویدم سریع آبجوش گذاشتم و اومدم کنار بابات دیدم زیر لب داره شعر میخونه:
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانه تو بود
گفتم: خدا مرگم! داداش چی شده چرا به این روز افتادی نکنه مجنون شدی؟ بهم نگاه کرد و گفت: نگو اکرم که شدم مجنون زینت.
دو دستی زدم تو صورتم گفتم: خدا مرگم از کی؟
گفت: از اون روز که تو پیراهن صورتی دیدمش.
جونم واستون بگه که حالم بد شد. دنیا دور سرم چرخید. با خودم گفتم: خاک عالم... دیدی اکرم! با دست خودت داداشتو کشتی. مرده بودی تو بری خونه شون تا چادرتو نشون بدی؟ حالا چطوری سرو ته اینو هم بیاری. زینت تیر به جیگر هم که خاطر خواه داره اونم کی علی دیلاق پسر عموش.
زینت بهم گفته بود عموش بدجوری پیله باباش شده که اونو نشون کنن واسه پسرش. ولی باباش، علی رو دیده بوده که با بچه ها تو خرابه زیر درخت توت داشتن سیگار میکشیدن و گفته "این الان که 18 سالشه سیگار بکشه، دو روز دیگه که 40 سالش بشه هرویین میکشه."
به خاطر همین جواب درستی به عموش نداده بود ولی علی ول کنش نبود. قبل سربازی به زینت گفته بود: زینت من دارم میرم سربازی حواستو تو این مدتی که نیستم جمع کن که هوایی نشی. عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونا بسته شده. بفهمم هوای عشق و عاشقی به سرت زده خودم سرتو میبرم.
به داداش گفتم: حالا من چه خاکی میتونم تو سر جفتمون بریزم ابراهیم؟
بمیرم واسه داداشم. التماس میکرد: تو رو خدا اکرم برو یک روز بیارش خونه میخوام باهاش حرف بزنم.
گفتم: نمیشه ابراهیم آبرو ریزی در نیار. بیارمش که چی بشه؟
گفت: میخوام بدونم اگه دلش باهامه آقاجونو راضی کنم بره واسم خواستگاری. گفتم: بشین پسر تو هنوز بچه ای.
داداش داد کشید: کجام بچه ست؟ 24 سال سن دارم سربازیمو که رفتم . سال دوم دانشکده تربیت معلم هم که هستم. حقوقم میگیرم کجام بچه ست ؟ ها؟ از بابات اصرار و از من انکار.
گفتم: ابراهیم ٬ زینت خاطر خواه داره. پسر عموشه، علی دیلاق. اگه بفهمه هر دوتاتونو میکشه.
پدرت گفت: شکر خورده پسره مافنگی. زر زیادی بزنه به باباش میگم که با جلال کفتر باز میرن تریاک میکشن. تازه شم اون مگه خاطر خواه چند نفره؟ آخرین خبری که ازش دارم خاطر خواه پری خواهر جلال بوده. تازه کارشون به جاهای باریک هم کشیده بود. به ولای علی! اگه اسم زینت رو با دهن نجسش بیاره خودم همه چی رو میذارم کف دست باباش.
گفتم: خب حالا جوش نیار. اون که الان سربازیه٬ نیشابور نیست. ولی آوردن زینت به اینجا هم غیر ممکنه. زینت، بعد اون جریان پاشو دیگه اینجا نذاشته.
از این حرف من باباتون داغ کرد و گفت: اکرم به جون آقاجون اگه نری نیاریش ها چیزایی که نباید بگمو به خانم جون میگم که پشت گوشتو ببینی رنگ نونوایی شاطر آقا رو ببینی.
عمه این را که گفت یک خنده فلفل نمکی کرد و ادامه داد: بابات بدجوری از من آتو گرفته بود.
همه گفتیم: اووو! پس بگو عمه چرا همه مثالاش دور میزنه دور تنورو نونوایی و شاطر آقا.
بعد ادامه دادیم: جریان نونوایی چیه؟
گفت: هیچی بعدا میگم.
گفتیم: بگو دیگه تو رو خدا عمه اکرم. جون یکی یکدونه ت مرتضی بگو دیگه. گفت: نه عمه جون یکشب دیگه که دعوتم کردین اومدم اینجا اونو میگم مثل اینکه نمیخواین جریان عشق شور انگیز باباتونو بگم؟
خلاصه همه قانع شدیم که یک شب دیگر عمه جریان نونوایی را تعریف کند. عمه اینطور ادامه داد:
گفتم: حالا بر فرض هم قبول کردم کی بیارمش و کجا بیارمش
گفت: مگه فردا دهه محرم شروع نمیشه؟
گفتم : چرا
گفت: خب فردا صبح خانم جون چادرشو سرش میکنه میره روزه سید الشهدا خونه بی بی زهرا. تا نهار هم که نمیاد... آقا جونم میره حجره. بعدشم میره مسجد تا با ریش سفیدای محل صلاح و مشورت کنن تا مراسم تاسوعا عاشورا چطوری برگزار بشه و واسه مراسم دهه محرم مسجد و برنامه ریزی کنن. از ساعت 9 صبح تا یک بعد از ظهر من و تو در خونه تنهاییم. علی اکبر هم که 7 صبح میره مدرسه تا 2 بعد از ظهر.
گفتم: داداش پس مدرسه م چی؟
گفت : حالافردا رو نمیخواد بری خودم ظهر میرم میگم حال ندار بودی . حالا اگه بهونه ای نداری ردیف کن که زینت رو اینجا بیاری . به خدا اکرم دلم واسه لبخندش لک زده!
گفتم: بیحیا تو لبخند اونو از کجا دیدی؟ نکنه شما هم داداش خان به جمع هیزون پیوستی؟
داد کشید و گفت: زهر مارو کجا دیدم؟ تو نونوایی دیدم همون روزی که با هم رفته بودید واسه روزه خانم جون نون سفارش بدین و با هم هره و کره راه انداخته بودید.
گفتم: تو کجا بودی؟
گفت: اگه چشمای کورتو باز کرده بودی منو میدیدی. من طبق معمول 5 شنبه ها از مشهد برگشته بودم. از کنارتون که رد شدم، دیدم هردو در گوش هم حرف میزنید و هر هر میخندید. میخواستم همچی بزنم تو سرت که دود تنور نونوایی از سرت در بیاد . چه کنم که تا لبخند زینتو دیدم دستم شل شد. قلبم لرزید و وا رفتم . با خودم گفتم: آقا ابی مثل اینکه فاتحه ت خیلی وقته خونده شده. راه تو بگیر و بروتا کلاغا ندیدنت. به اونطرف نونوایی که نگاه کردم محمد جواد رو دیدم که به دیوار روبروی نونوایی تکیه کرده و چشاش 4 تا که چه عرض کنم 8 تا شده و داره تو رو دید میزنه. کفری شدم با خودم گفتم: تو برو هی شعرای نظامی گنجوی رو بخون خواهرتم نقش لیلی رو اینجا بازی کنه. به جون تو اکرم بهت نیاز داشتم وگرنه دماری از روزگار تو و محمد جواد در میاوردم که مرغای هوا به حالتون گریه کنن. تنها کاری که کردم این بود که کنار محمد جواد رفتم یکی زدم به پشتش گفتم: چطوری لوطی؟ بدبخت هول شد ٬دست و پاشو گم کرده بود فهمید که دیدمش تندی سرش و انداخت گفت: سلام آقا ابی کی اومدی؟ متلکمو بارش کردم گفتم: از همون موقع که چشم دوختی به صف نونوایی. بدبخت سرخ تر شد و هیچی نگفت. کم کم به طرف مخالف شما هولش دادم و گفتم: بیا بریم رفیق این جا واینستا خوبیت نداره. برات حرف در میارن اونوقت آش نخورده و دهن سوخته میشی. دستامو از حرص مشت کرده بودم می خواستم بزنم تو دهنش تا دندوناش بره تو حلقش ولی یک صدایی تو وجودم میگفت: آی آقا ابی هوای آبجی اکرمتم داشته باش وگرنه باید زینت رو پل صراط ملاقات کنی.
آره عمه جون اینطوری بابات مچ من بدبخت بی خبر از همه جا رو گرفته بود.
گفتم: عمه همچی هم بی خبر نبودی فکر کنم فقط اون سلول آخریه انگشت کوچیکه پای چپت خبر نداشت.
عمه یک خنده فلفلی کرد و گفت: حالا تند نرو... جریان اونم واستون تعریف میکنم ببینید من مادر مرده اصلا گناهی نداشتم.
عمه اکرم سریع ادامه داد: خب دیگه عمه جون با این شرایط چاره ای نداشتم... باید میرفتم دنبال مامانت وگرنه تکه بزرگم گوشم بود.
صبح که مامان و بابا داداش رو دیدن تعجب کردن. وقتی علت اومدنشو پرسیدن داداش گفت: هیچی نشده شنبه رو تعطیل بودم اومدم شما رو ببینم دلم هم هوای روز اول محرم تو حسینیه خودمون رو داشت.
منم از کنارش رد شدم و یواشکی گفتم: آره اروای عمه ت.
زی زی
۲۹ ساله 20خوشمان آمد ارزش خوندنو داره
۵ ماه پیشحدیثه ,
20زیبا بود در یک کلام
۶ ماه پیشهاشمی
۴۱ ساله 20خوب بود ارزش داره بخونین
۷ ماه پیش...
00سلام کسی اسم اون رمان که دختره مربی***بود و بعد با یه روانشناس که یه بچه داشت ازدواج میکنن رو میدونه؟؟؟؟؟؟؟
۱ سال پیشالهام
۲۶ ساله 02عاشقانه ای آرام...بدون هیچ فراز و فرودی...من خوشم نیمد
۱ سال پیشهیراد
10عالی بود..........
۲ سال پیشخاطره
۳۶ ساله 20عالی بود ممنونم نویسنده عزیزم 🌹🌹
۲ سال پیشمهتا
12چیکسای
۲ سال پیشمهتا
۳۰ ساله 12واقعا از چیزهای بعد از رمان بانوی قصه و زیتون بعید بود من متاسف شدم
۲ سال پیشHananeh
۱۴ ساله 30آخرش خوب تموم میشه؟ آخه وقتی گفت سرنوشت اون رو به مسری میبره که .... گفتم نکنه آخرش گریه داره؟ من دیگه اشکی برام نمونده تروخدا بگین 😟
۲ سال پیشسارا
12بدنبوددختره زمان ابراز علاقه و نامزدی خیلی ادا درمیاورد
۲ سال پیشEgzalis
20رمان خوبی بود 👍
۲ سال پیشبه تو چه
10بد نبود
۲ سال پیشخودم
20عالی بود...
۳ سال پیش
سارا
۱۹ ساله 01افتضاحات.نخونید حیف وقتم واقعا اه