سایه ی من جلد سوم

میلاد بعد از سه سال که فکر میکرد همه ی تجربه های وحشتناکشو پشت سر گذاشته دوباره درگیر اتفاقاتی میشه که مجبور به تجربه ی دوباره ست... مجبور به اینکه دوباره با موجوداتی روبه‌رو بشه که هیچ رحمی از خودشون نشون نمیدن

مطالعه رمان نصب اپلیکیشن

*راحت تر از pdf مطالعه کنید.

سایه ی من جلد سوم

0

تعداد بازدید

0

نفر پسندیدند

0

تعداد نظرات

0

تعداد پارت

چند پارت ابتدایی را با هم مطالعه کنیم

قسمتی از رمان

تا جایی که توان داشتیم می‌دویدیم، جوری که شک نداشتم قبلاً اتفاق نیفتاده، حتی تو دوران بچگیمون، حتی وقتی بابا دنبالمون می‌کرد و می‌دونستیم وقتی گیرمون بیاره یه گاز محکم از صورتمون می‌گیره، از اونا که ردش می‌موند و جیغمون و درمیاورد!
- میلاد، بدو دیگه بی‌شعور!
با تذکر به موقع مهرداد به خودم اومدم و سرعتم و بیشتر کردم، منتها دیگه توانی برام باقی نمونده بود که بخوام سرعتمو حفظ کنم، پهلوهام تیر می‌کشید و نفسم به زور بالا میومد...
به ناامیدی مطلقم چیزی نمونده بود. تو ناکجاآباد بودیم، بدون ماشین و بدون آنتن، کیلومترها با بقیه فاصله داشتیم و هیچ راه دسترسی باقی نمونده بود، همه ی اینا هم درحالی بود که یه عالمه جن عصبانی که احتمالا پا رو دمشون گذاشته بودیم محاصره‌مون کرده بودن!
- ننه ات بمیره میلاد، بیا دیگه!
مهرداد بدون اینکه حتی برگرده و به عقب نگاه کنه می‌دوید و فحش می‌داد! اونقدر سریع می‌رفت که داشتم ازش جا می‌موندم و حتی فرصتی پیش نمیومد تا بهش بگم چرا پای مامان و می‌کشه وسط!
- وای!
- چیشد؟!
با نگرانی و ترس از اینکه مهرداد یکی از اونارو دیده باشه قلبم اومد تو دهنم.
- اینو نگاه! ارتفاع داره، شاید آنتن برگرده!
مهرداد به یه چیزی شبیه دکل اشاره می‌کرد که البته خالی و زنگ زده بود و بلافاصله هم سرجاش ایستاد. دکله فقط چند متر باهامون فاصله داشت و تقریباً خیلی بلند بود.
راست می‌گفت، اون بالا احتمال کمی وجود داشت که بشه با بقیه تماس گرفت.
- حالا چیکار کنیم؟!
- انقدر همین‌جا وایسیم تا بیان تیکه پارمون کنن، خب باید بریم بالا دانشمند!
وقتی خودمم کنار مهرداد ایستادم تازه متوجه شدم که دکله بلندتر از چیزیه که به نظر میاد.
- به نظرت اگه تیکه پاره شیم بهتر از این نیست که از اون بالا بیوفتیم له بشیم؟!
- نه! من هرچیزی رو ترجیح می‌دم به جز مرگ به دست اونا! فکرکن باید رو سنگ قبرم چی بنویسن!
با اینکه مهرداد حتی تو چنین موقعیتایی دست از شوخی برنمی‌داشت ولی حرفاش باعث می‌شد امیدم هر لحظه بیشتر از قبل ناامید بشه. همین لحظه با صدای حرکت سریعی از بین علفا جفتمون بی‌اختیار دور خودمون چرخیدیم تا منبع صدا رو پیدا کنیم.
- اینجاست؟
- شک نکن!
با جواب قاطع من مهرداد به آستینم چنگ زد!
جایی که ما ایستاده بودیم یه محوطه‌ی بزرگ پر از علف سبز بود که دورتادورشم درخت داشت و وسطش به جز اون دکل خالی چیز دیگه‌ای به چشم نمی‌خورد.
مهرداد تو گوشم پرسید:
_ داره چیکار می‌کنه؟!
- نمی‌دونم!
ترسیده‌تر از مهرداد بی‌هدف به اطرافم نگاه می‌کردم. هیچ‌کس نبود، حتی یه سایه که دلم خوش باشه هنوز ازمون فاصله ی زیادی داره. طرف خیلی حرفه ای بود و حتی اجازه نمی‌داد بفهمیم بهمون نزدیکه یا دور!
- چیکار کنیم؟
- همونی که خودت گفتی، باید بریم بالا!
- اگه بیوفتیم دست و پامون بشکنه بعدشم راحت‌تر دخلمون و بیارن چی؟!
واقعاً تو موقعیتی نبودیم که بتونم سر مهرداد داد بزنم و بگم این پیشنهاد خودت بود، برای همینم برای راحتی خیالش و خاتمه دادن به بحث گفتم:
- نگران نباش، خودتو بسپار به خدا.
مهرداد چیزی نگفت. خیلی راحت حس می‌کردم که بی‌نهایت ترسیده و اگه بتونه بدون توجه به دلداری من همچنان به دویدن ادامه می‌ده، با این حال فقط چند ثانیه طول کشید تا به حرفم گوش کنه و از آهنایی که به شکل‌های مختلف بهم چسبیده و یه نردبون درست کرده بودن بره بالا.
تو اون لحظه به هیچ وجه نمی‌تونستم نگاهم و از علف‌های اطراف که کل زمین و پوشونده بودن بگیرم، هر آن منتظر این بودم که علفا خم بشن و یه هیبت و درحال راه رفتن روی اونا ببینم!
- بیا بالا دیگه!
با لگدی که مهرداد با ته کفشش به شونم زد حواسم جمع شد و بالاخره خودمو تکون دادم. همون‌طور که نگاهم با دقت به اطرافمون بود دستمو محکم به آهنا گرفتم و خیلی راحت ازشون رفتم بالا. وقتی به یه متری زمین رسیدم با یکم تلاش موبایلم و آوردم بیرون که همچنان آنتن نداشت.
به مهرداد نگاه کردم که بالاتر از من داشت موبایلشو تکون می‌داد.
- خبری نیست!
- باید بریم بالاتر!
- باشه، فقط اگه مردیم بگو رو قبرم بنویسن در راه کمک به مردمش جونشو داد، حق نداری اسمی از جنا ببری!
- وقتی خودمم مردم چجوری باید اینو به بقیه بگم؟!
مهرداد دیگه جوابی نداد که کاملاً طبیعی بود، احساس می‌کردم به خاطر ترس زیاد داره هزیون میگه. هرچند که حق هم داشت، جفتمون خوب می‌دونستیم که بیشتر از چندتاشون اون اطرافن و فکر اینکه زل زدن به کارای ما دیوونه کننده بود!
- هی! هی هی! یه چیزایی اومد!
با داد ناگهانی مهرداد نزدیک بود بیوفتم که به موقع پاهام یکی از میله‌هارو پیدا و تعادلم دوباره حفظ شد!
- چی؟
- این‌جا! این‌جا آنتن داره!
مهرداد هنوز از من بالاتر بود و مدام موبایلشو تکون می‌داد. وقتی این خبر و شنیدم اون‌قدر هیجان‌زده شدم که خودمم داد زدم:
_ زنگ بزن به بابا!
- چرا اون؟ زنگ می‌زنم به سنا!
- اون ممکنه پیش بقیه نباشه، بچه بازی درنیار وگرنه هرچی دیدم و به بابا می‌گم!
همین که این جمله از دهنم اومد بیرون مهرداد با عصبانیت گفت:
_ آنتن اصلی تویی! باشه، ولی یادت نره...
- مهرداد!
با افتادن ناگهانی مهرداد با تمام توانی که داشتم اسمشو صدا کردم و شنیدم که انعکاس صدای خودم و فریاد وحشت زده‌ی خودش بارها تکرار شد.
در اون لحظه به هیچ عنوان توانایی نگاه کردن به پایین و مواجه شدن با حقیقت و نداشتم...
***
پنج ماه قبل
- می‌شه لطفاً کمربندتو ببندی؟
- حوصله ندارم!
- من چند دفعه باید علتش و واسه تو توضیح بدم؟!
- خب نده عزیزم، مگه من می‌گم هر دفعه واسش سخنرانی کنی؟
لبخند و لحن خونسرد مینا داشت عصبیم می‌کرد، ما هربار باید بابت چنین موضوع پیش‌پا‌افتاده ای بحث می‌کردیم و هیچوقتم به نتیجه نمی‌رسیدیم.
درحالی که سعی داشتم این قضیه رو فراموش و بحث و عوض کنم گفتم:
_ عمو نگفت کی میاد؟
- نه، ولی خب احتمالا تا شب می‌رسه.
- باز جای شکرش باقیه بابا فقط یه امشب و خونه‌ست، جدیداً خیلی مشکوک شده.
- نبابا، بیچاره چیزیش نیست که.
- من پدر خودمو بهتر می‌شناسم، این اواخر یه چیزیش میشه!
حین دور زدن خیابون حس کردم مینا علاقه‌ای به صحبت درمورد این موضوع نداره، شاید چون دوست نداشت حرفی بزنه و به گوش بابا برسه، شایدم چون فکر می‌کرد این مسئله مربوط به خانواده‌ی ماست و نباید دخالت کنه. عین جمله‌ای که بارها ازش شنیده بودم، و منم هربار تکرار کرده بودم: « تو هم سه ساله که عضو این خانواده‌ای!»
به کوچه‌ی خودمون که رسیدیم دیگه حرفی درمورد دورهمی شب نزدیم و حین پارک کردن به جیبم دست کشیدم تا کلیدامو دربیارم که یهو خیلی اتفاقی چشمم خورد به در خونه که یه زن جوون ازش اومد بیرون!
با دیدن اون صحنه بلافاصله کلیدام از دستم افتاد کف ماشین و بی توجه بهشون پرسیدم:
_ اون کیه؟
سوال من حواس مینا رو به منظره‌ی رو‌به‌روش جمع کرد، جایی که یه زن از خونمون دور و رفت به طرف یه دویست‌و‌شش سفید. مینا کیفش و گذاشت کنار و گفت:
- نمی‌دونم، شاید همسایه‌ست!
- همسایه؟! پس تو خونه‌ی ما چه غلطی می‌کرد؟
- خب لابد نذری داشته!
با شنیدن این جواب عصبی‌تر شدم، کل اون روز داشت تبدیل به کابوس می‌شد! وقتی سکوتم طولانی‌تر و نفسام صدادار شد مینا با صدای بلند گفت:
_ چرا شلوغش می‌کنی میلاد؟! تو که نمی‌دونی قضیه چیه!
- راست می‌گی، پس میرم بفهمم!
دوباره خم شدم و کلیدامو برداشتم، وقتی با عصبانیت از ماشین پیاده می‌شدم مینا داد زد:
- نری اعصابشو بهم بریزی، من صورتت و سالم می‌خوام!
و وقتی دید جوابی نمی‌دم پشت سرم و با عجله از ماشین پیاده شد. وقتی به خونه رسیدیم در ماشین و قفل و کلید انداختم تا زودتر بریم داخل.
با ورود به فضای پایین راه‌پله اولین چیزی که توجهمو جلب کرد بوی عطر شیرین و زننده‌ای بود که ازش متنفر بودم! هیچوقت از بوی شیرین و گرم خوشم نمیومد و با دیدن اون زن حالا نفرتم ده برابر بیشتر می‌شد، این وسط مینا هم هی با آرنج می‌زد بهم!
- میلاد جون، امشب مهمون داریما!
- می‌دونم!
- اگه می‌دونی پس چرا می‌خوای کتک بخوری؟! خب صبرکن بقیه برن لااقل آبرومون فقط جلوی خودمون بره!
- نترس کار به اونجا نمی‌کشه، فقط یه سوال می‌پرسم همین، بیا!
دستمو گذاشتم پشت مینا و جفتمون هم‌زمان باهم وارد خونه شدیم که ظاهرش مثل همیشه و تنها فرقش اون عطر شیرین بود...
- کیه؟!
- ماییم!
- ماییم شامل چند نفر میشه؟
- شامل من و میلاد، سلام آقا‌جون!
خیلی واضح شنیدم که بابا از تو اتاق گفت:
_آقا‌‌جون و زهرمار!
برخلاف من که خجالت کشیدم مینا مثل همیشه فقط خندید و شروع کرد به درآوردن مانتو و شالش. برای شب یه لباس آستین بلند آبی پوشیده بود که خداروشکر با افکارم جور درمیومد! چیزی که مینا همیشه رعایتش و می‌کرد و یه جورایی شباهت مارو بهم دیگه نشون می‌داد.
بعد از یه دقیقه بالاخره بابا از اتاقش اومد بیرون، درحالی که من بدون اراده وسط هال ایستاده بودم و انتظارش و می‌کشیدم!
- سلام.
- علیک! چرا مثل چوبی لباسی ایستادی این‌جا؟ منتظر پذیرایی؟
- نه، شما خوبی؟
- عالی!
بابا بعد از یه دست و بغل کوتاه از کنارم رد شد و مستقیم رفت تو آشپزخونه. چند ثانیه‌ی بعد مینا هم دوباره از اتاق قدیمی و مشترک من‌ و مهرداد اومد بیرون و این بار یه شلوار راحتی هم پاش بود. سادگیش اون‌قدر زیاد بود که لبخند زدم و اون و بابا هم بعد از دیدن هم خیلی گرم احوال‌پرسی کردن.
- داره حسودیم می‌شه!
- همچین حسیم جزو خصوصیاتت بود و نمی‌دونستم؟
- آره خب، مخصوصاً رو شما.
وقتی من لبخندمو پررنگ‌تر کردم مینا بلافاصله متوجه نقشه‌ام شد و سرشو دور از چشم ...


ادامه رمان را میتوانید از طریق اپلیکیشن دنیای رمان مطالعه کنید.


نصب اپلیکیشن دنیای رمان

تعدادی از نظرات مخاطبان

سلام عزیزم خدا قوت واقعا رمان زیباییه 🫀

eli

داستان عالی شروع شد خیلی دوست دارم بدونم چجوری قراره برسن به شبی که تو بخش اول نوشتی🫣 فوق العاده جذابه این رمان❤️ 🔥

Sara79

خیییلی عالی بود دمتون گرم..همش منتظرم به اون اتفاق پارت اول برسیم و بگن یه خواب یا رویا بوده..لطفا زود بزود پارت بذارید دل تو دلمون نیست

سهیل

27 ساله

واقعا ممنون گه جلد سوم رو هم گذاشتیت بینهایت ممنون با اینکه جلد دوم پایان خوشی داشت داشتم دیونه میشدم ممنون من حتما اشتراکش رو میخرم

mahyar

22 ساله

سلامی دوباره خدمت خانم نویسنده عزیز خیلی خوشحالم ر جلد سومش میخونم ممنون قشنگ بود

نیلوفر ابی

خیلی رمانش و دوست دارم فوق العاده ست مخصوصاً شخصیتا

مهسا

عالیه 😱

آیرین

نفسم بند اومد همین اول داستان بسم الله😱

Akram

بسیار عالی

نظامی

درباره نویسنده

zahra bagheri  | نویسنده

zahra bagheri


زهرا باقری ✨ از خطه سرسبز شمال 🌿

از نوزده سالگی رمان نوشتن و با ژانر تخیلی شروع کردم و بزرگ ترین علاقه و سرگرمیم نوشتنه😉