«فقط تحمل کن،این یه قانونه»
_چند روز دیگه آزادی،اون بیرون کی منتظرته؟
روی تخت جابه جا شد ودستش را زیر بالشتی که انگار از سنگ ساخته شده گذاشت .زن با طنازی گفت:
_معلومه دیگه صدبار بهتون گفتم نامزدم..
دستش را از زیر بالشت برداشت وسرش را در بالشت فرو کرد.انگار که بخواد تمام خودش را درون آن پارچهی یک دست سفید رنگ پنهان کند.
_خوش به حالت اون بیرون یکیو داری منتظرت باشه،من که...
بدون اینکه زن را ببیند،غم نهفتهی درون صدایش را شنید و حتی با آن زن غریبه همذاتپنداری کرد.
زن دستش را روی شانهی فرد مقابلش گذاشت و چندبار کشید.
_نگران نباش همه چی درست میشه.
دلش میخواست از روی تخت پایین بپرد و یک تو دهنی نثار گویندهی آن جملهی کلیشهای سراسر احمقانه وحال بهم زن ،کند.اما آن قدر ها هم حوصله نداشت.
_وای شمس اومد.
هر پنج زن دست پاچه از جا بلند شدند.در همان حین صدای گریهای نوزادی در فضا پیچید.شمس که زن هیکلی وبیشتر مشابه با سوگلی ناصرالدین شاه بود با نوچه هایش وارد بند شد.یک نفر سمت راستش ایستاده بود ویک نفر سمت چپش ودو سه نفر هم با فاصله پشت سرش،ایستاده بودند.
سبزه رو بود وصورت گرد وتپلی داشت.البته با آن هیکل درشت همچین صورتی دور از انتظار نبود.موهای سیاه رنگش را که تازه رنگ زده بود فرق وسط باز کرده بود.واز بس بقیهی زندانیان اورا سوگلی خطاب کرده بودند هوا برش داشته که بود که یک ملکهست وروز به روز خودش را بیشتر شبیه زنان قاجار میکرد.سبیل هایش را اصلاح نمیکرد و ابروهایش هم پیوسته بود.ناگهان چشمش افتاد به زنی که روی تخت طبقهی بالا خوابیده بود.چند تار سبیلش را به صورت نمایشی پیچ و تابی وداد ودست به کمر زد.
_این کیه که احترام بزرگتر حالیش نیست ؟
یکی از زن ها جلوتر از همه گفت:
_تازه وارده،همین امروز آوردنش..از وقتی اومده خوابیده .حتی یک کلمه هم حرف نزده،اسمشم نمی دونیم چیه.
شمس با چشم و ابرو اشارهی زد.
_خب بیارینش تا آشنا بشیم،به هر حال یه معرفی کوتاه لازمه.
دو زن که در سمت چپ و راستش ایستاده بودند به طرف تخت رفتندوبلافاصله زن را از روی تخت پایین کشیدند.روی دو زانو به زمین افتاد.کلافه بود وحوصلهی دنیا وآدم هایش را نداشت.با بی حوصلگی وچشم های خسته به زن نگاه کرد.
_میگن تازه واردی،بنابراین قوانین رو نمی دونی،پس باید قوانین رو بهت بگم چون که این وظیفهی منه!
زن کلافه نفسش را بیرون فرستاد.چند نفر شانه های او را گرفته بودند و به زور وادارش کرده بودند ،زانو بزند.
_اسمت چیه؟
ابتدا به چشم های زن رو به رویش خیره شد.قصد نزاع نداشت و باید مدت حبسش را آرام وبی سرو صدا می گذراند.
_لیلام.
«اسمت لیلاست وزندگی هیچ وقت روی خوشی بهت نشون نداده،تا جایی که یادته فقط لحظه های کمی رو با خوشی دست و پنجه نرم کردی و اگه بخوای اون خوشی هارو جمع کنی حتی یک ماه کامل هم نمیشه. همیشه روی بد وزشتش رو دیدی وآدمای اطرافت بهت میگن که تو دیگه اون دختر معصوم نیستی،شاید راست میگن!اگه معصوم مونده بودی الان توی زندان چیکار میکردی؟»
*یک سال و نیم قبل*
روی نیمکت پارک جنگلی نشسته بودند.عدهای با لباس ورزشی درحال دویدن با سرعت از جلویشان رد می شدند.اما تمام حواس آن ها جایی دیگری بود.
مرد خودش را روی نیمکت کشاند وکمی به دختر نزدیک تر شد.دختر که سرش را پایین انداخته بود لبخند محجوبی زد وبیشتر در خودش جمع شد.
_از کی فاصله میگیری؟از من که نامزدتم ها؟
چانهای دختر را در دست چپش گرفت و دست دیگرش را روی نیمکت آهنی پشت کمر دختر گذاشت.
_منو ببین لیلام.
لیلا نگاهش را بالا کشید،توی مردمک مرد روبه رو خودش را دید.
_قربون اون حُجب وحیات برم من.
چانهاش را رها کرد وبعد انگار یاد چیزی افتاده باشد،با هیجان وذوق مضاعفی شروع به حرف زدن کرد:
_راستی دیشب گُل زدم اونم چه گُلی.شادی گلم انگشت حلقهم و نشون دادم.البته دوربینی نبود که این لحظه رو ثبت کنه وگرنه تو می دیدی که چقدر هر ثانیه وهر جا به یادتم.
لیلا لبخند محجوبش را تکرار کرد.چند ماهی بود که با ماهیر کامران که سودای فوتبالیست بزرگی شدن ،را در سرش داشت به طور کاملا سُنتی، نامزد شده بودند. البته که همین چند ماه هم دلش را دو دستی تقدیمش کرده بود.
_یه روز اون قدر فوتبالیست معروفی میشم که همه جا عکسمو ببینی،دعوت میشم تیم ملی،ودیگه همهی بازیامو از تلویزیون پخش میکنن،این قدر گل میزنم و آقای گل میشم،همشونم تقدیم میکنم به تو،عزیزکم.
لیلا گردنش را کج کرد و دختر وپسری که دست در دست هم قدم می زدند،نگاه کرد.
_میشی،مطمئنم میشی.
ماهیر لب هایش را به قصد بوسیدن جلو آورد اما لیلا با عقب کشیدن مانع او شد.همین که قیافه ناراحت ودلخور او را دید گفت:
_مامانم گفته خط قرمز داشته باشیم.
دست لیلا را که روی ران پایش بود گرفت.وانگشت هایش را درون انگشت های او فرو برد.
_حالا فوقش یه بوسهست.این مادر زن ما هم عقده های دوران نامزدیش را روی ما پیاده میکنه.
لیلا به دست هایشان نگاه کرد و پروانه ها درون قلبش به پرواز در آمدند.
_آخه میگه همه چی باشه برای بعد عقدتون.
بیشتر خودش را به لیلا چسپاند و عمیق نفس کشید،انگار که بخواهد بوی اورا برای روزهای مبادا در اعماق روحش نگه دارد.
_به من که باشه همین الان می برمت محضر عقدت میکنم تموم شه این شکنجه.
لیلا هم که از این وضعیت ناراضی نبود،اما کمی معذب بود به طرف او چرخید.
_یعنی من مسبب شکنجهشدنتم؟
ماهیر بی طاقت تر از همیشه وقتی لیلا واین لحن مظلومانهش را دید برخلاف خواستهاش لب هایش را به گونهای او چسپاند وپلک هایش را روی هم گذاشت.چیزی درون قلب لیلا فرو ریخت وضربان قلبش بالا رفت.
بالاخره با رضایت خاطر، خودش را عقب کشید.
_من تو رو میخورم آخر،میزارمت لای نون لواش وقشنگ میخورمت،فهمیدی؟این قدر که معصومی دلم نمیاد اذیتت کنم وبه چیزی مجبورت کنم.
ناگهان لیلا مثل برق زده ها از جا پرید وسبدی که کنارش بود را روی بالا گرفت.
_اینارو پاک یادم رفته بود،وای سرد شدن.چقدر من گیج وخنگم.
ماهیر سبدی که از آن عطر غذای خانگی حس میشد را از لیلا گرفت.
_حالا مگه چی شده؟اجازه نمیدم به زنم این قدر توهین کنی!منم باشم وقتی که یارم کنارم باشه چیزای بی اهمیت رو یادم میره.
از جا بلند شد ودست لیلا را گرفت و پشت سر خودش کشاند.
_بیا بریم روی چمنا بشینم،کیفش بیشتره
روی چمن ها روبه روی هم چهار زانو نشستند.لیلا وسایلی که آماده کرده بود را آرام از سبد بیرون می کشید و ماهیر طوری اورا نگاه میکرد که انگار به یک اثر هنری خیره شده.سفرهی یک بار مصرف را روی چمن ها پهن کرد ویک بشقاب چینی که گوشهاش چین داشت وسطش طرح گل یاس بود جلوی حامد گذاشت.
_من از شهرستان بکوب نیومدم که اینجا بشینم روبه روی معشوقهم تنهایی غذا بخورم، بیا این جا بشین.
لیلا با تردیدی نمایان در صورتش دور و اطراف را نگاه کرد.
_نگران نباش مادرت این اطراف دوربین کار نگذاشته که مارو ببینه،دِ یالا بیا.
لیلا خودش را کمی آن طرف تر کشید.ماهیر یک کش سفید رنگ از جیب شلوار جین آبی رنگش بیرون کشید و موهای لخت یک دست مشکی رنگش را بالا فرستاد.لیلا با دقت به او نگاه میکرد و برای تمام حرکاتش در دلش قند ها آب میشد.با دو انگشت ابرو های پر پُشتش را مرتب کرد ودستی به ته ریشش که یک ساعت پیش اصلاحش کرده بود کشید،همین که نگاه لیلا را روی خودش دید لبخند دندان نمایی زد ودو دندان نیشش که بزرگ تر از بقیه دندان هایش بودند، نمایان شدند. با دو انگشت گونهای لیلا را گرفت و به طرف خودش کشید.
_داشتی منو دید میزدی؟
لیلا سرش را پایین انداخت،احساس کرد گونههایش در حال گُر گرفتند.یا شاید هم این جریان قوی یک طوفان است که از توی قلبش شروع شده و به گونه هایش رسیده.
_الان خجالت کشیدی؟خب چه اشکالی داره شوهرت رو دید بزنی،حتی باید مثل ندید بدیدا نگام کنی،همون طوری که من مثل دختر ندیده ها باهات رفتار میکنم.
لیلا دست هایش را روی گونه هایش گذاشت ونفس عمیقی کشید.ماهیر آرنجش را روی ران پای لیلا گذاشت و کامل به او تکیه کرد.
_صبر کن یه قرارداد ببندم یه خونه زندگی واست بسازم که مامانت دو دستی تورو تقدیمم کنه.تو زن خونهم بشی من هر روز این چشمای خوشگلت که مثل جنگله رو تماشا کنم.
لیلا بشقاب را برداشت و درب ظرف کوچکی که در آن زرشک پلو بود را باز کرد.
_تو واقعی هستی دختر؟
لیلا محتوای ظرف را توی بشقاب خالی کرد.وران مرغ را گوشهی آن گذاشت.
_هم دسپختت عالیه،هم خوشگلی،هم معصومی..همه چیز تمومی.من تا چند وقت پیش فکرشم نمی کردم همچین دختری وجود داشته باشه،اصلا نسل این دخترای آفتاب مهتاب ندیده رو میگفتن منقرض شده.همه یه طور قاطع میگفتن نه همچین دخترای تو قصه هان..
بعد صدایش را بالاتر برد ورو به آسمان گفت.
_آهای ایهالناس وجود داره،دختر آفتاب مهتاب ندیده الان کنار من نشسته وقراره تا چند وقت دیگه خانومخونهم بشه.
لیلا همین که دید مردمی که در آنجا بودند به آن ها نگاه می کردند،دستش را بالا برد وروی لب های ماهیر گذاشت.
_تو رو خدا بس کن همه دارن نگامون میکنن.
او هم از موقعیت سو استفاده کرد وانگشت هایش را بوسید.لیلا سریع دستش را عقب کشید.
دست پاچه سالاد وترشی که در ظرف های کوچک سربسته گذاشته بود را بیرون آورد.
_داداش به پای هم پیر شید،خیلی بهم میآید.اما بازم به نظرم زیاد به جنس اینا اعتماد نکن.ما اعتماد کردیم چوبشم خوردیم یه جوری هم خوردیم که الان کمرمون راست نمیشه،منو فقط به چندرغاز بیشتر فروخت وبا یه با یکی رو هم ریخت که اندازهی تف نمی ارزید .
لیلا درب ظرف هارا باز کرد وبعد نیم نگاهی به پسر جوانی که قیافه ...
برای خواندن پارت های بیشتر برنامه دنیای رمان را دانلود کنید