قرار قلب های ما

چهار سال پیش، چند نفر از همکلاسی‌های ساره درست یک ماه بعد از رفتن او، اخراج شدند.
و حالا همان چند نفر هر کدام در یک شغل مهم مشغول به کارند... تا اینکه همزمان، آن چند نفر در عرض یک هفته دچار بحران کاری عجیبی می شوند.
در همین حین که تک تک آنها به فکر چاره هستند...‌برای حل معما، دعوت می‌شوند به یک مکان مشخص... جایی که آخرین بار همدیگر را قبل از اخراج دیده اند‌.
همگی بدون اطلاع از میزبان و آدرس، به محل قرار می‌روند، متوجه می‌شوند برای شروع مذاکره باید نفر بعدی هم باشد.
نفر بعدی که همان "ساره طریقت" هست.
ساره ای که هیچ وقت بعد از ترک دانشگاه، سراغ آنها نرفته بود..

مطالعه رمان دانلود برنامه

*راحت تر از pdf مطالعه کنید.

قرار قلب های ما

0

تعداد بازدید

0

نفر پسندیدند

0

تعداد نظرات

0

تعداد پارت

چند پارت ابتدایی را با هم مطالعه کنیم

قسمتی از رمان

《بنام خالق قلب‌ها که آرامش با یاد او، از زیباترین هدیه‌هاست.》

فصل اول: شروع ماجرا


(صحنه‌ی اول)

آفتاب از ساعتی پیش در حال مهیا شدن برای غروب یک روز بهاری بود که دربرقی ویلای بزرگ و محصور شده میان درختان تنومند و سرسبز باز شد. تا ماشین مشکی رنگ و شاسی بلندی چرخ‌هایش از روی شن ریزه های محوطه‌ی بزرگ عبور و در پارکینگ توقف کند.

راننده که مرد جوانی بود پیاده شد و همزمان صدای دخترک باغبان میان ان همه طراوت و سرسبزی بلند شد. داشت شعر می خواند. مرد باغبان برای مرد جوان از همان فاصله‌ی دور، دست تکان داد و طبق معمول قرار بود وقتی مرد مهمان داشت کسی سمت ساختمان سه طبقه‌ی ویلا پیدایش نشود.

مرد جوان برخلاف چهره‌ی جدی‌اش سر که چرخاند سمت پنجره‌های قدی، با لبخند از دیدن پرده‌ی کنار رفته کیف دستی و کت روی دستش را جابجا کرد و گوشه‌ی لبش از هیجانِ لحظات پیشِ رویش بالا رفت.
با گام‌های بلندی سمت ورودی ساختمان رفت و بدون توجه به هنرنمایی نسترن‌های پیچیده روی طاق‌های فلزی، سرعتش را برای رسیدن به استقبال زن زیاد کرد.

طولی نکشید که با بسته شدن در ورودی صدای خنده‌ی مستانه‌ای سکوت خانه را شکست و مجال به مرد تازه از راه رسیده نداد تا از در فاصله بگیرد.
زن یک پیراهن کوتاه و تن‌نما پوشیده بود و با لوندی برای مرد از انتظارش می‌گفت که با رها کردن کیف و کت دست‌هایش را برای به آغوش کشیدن زن باز گذاشته بود.
زن که لبخندش مثل همیشه اغوا کننده بود با نوک انگشت های مانیکور شده، رو به مرد ایستاد و موهایش را کنار زد. همزمان هم نگاه پر از شیطنتش را به مرد داد و خندید.

عطش مرد جوان با این رفتارش بیشتر شد و تا او را در آغوشش گرفت، عطر وجود زن با نفس‌های عمیقی که می‌کشید تشنه ترش کرد. مرد بوسه‌ای طولانی روی گونه‌ی برجسته و گل انداخته‌ی زن نشاند و حلقه‌ی دستش را تنگ کرد با مستی لب زد:

_یه دوش بگیرم... بیام سراغ خریدن این همه دلبری...

زن باز با عشوه خندید و لبش را همزمان روی ته ریش مرد نشاند و چیزی شبیه خیلی زود زمزمه کرد. و باز با همین جمله عطش مرد برای خریدن این همه لوندی و عشوه را بیشتر کرد.‌

پرده های سراسری سالن و اتاق ها در طبقه‌ی اول کشیده شده بودند تا کسی شاهد این دیدار دلچسب و پنهانی نباشد. زن که همچنان قصد جدا شدن از حصار دست‌های مرد را نداشت برای او از خوشحالیش بابت این دو روز فرصت طلایی گفت. مرد جوان مست تر از همیشه، با چشم‌های خمار دوباره زیبایی‌های زن را از بالا تا پایین رصد کنان دکمه‌های پیراهنش را باز کرد.

زن که تلاشش برای تشنه‌تر کردن مرد به سرانجام‌ دلخواهش رسید با نازی که روی رفتارش مشهود بود به کمکش امد و هر دکمه‌ای که باز می‌کرد بوسه‌ی مردِ جوان سهم انگشت‌های سفید و کشیده‌اش می شد.

همزمان که انها در حال لذت بردن از لحظه به لحظه‌ی حضورشان بودند صدای خنده‌ی دختر باغبان بهانه‌ای شد تا زن دوباره در آغوش مرد جوان جا بگیرد. کمرش در حصار دست‌های مرد بود که خواست در این دو روز، باغبان و بچه‌هایش را هم مرخص کند.. مرد بلافاصله قبول کرد و بوسه‌ی طولانی روی لب‌های سرخ زن کاشت.

عشوه‌های زن با هیکل تراشیده و بیرون ریخته‌اش اجازه نمی‌داد مرد دل بکند و برود دوشش را بگیرد که صدای ویبره‌ی گوشی از کیف رها شده‌ی مرد باعث شد بوسیدن زن را نصفه رها کرده و گوش تیز کند. انگشت‌هایش لای موهای نرم و خوشرنگ زن مکث کرد و با هیس کشداری پرسید:
_شنیدی؟
زن ناراضی از توجه مرد غر زد:
_ خوبه گفتم وقتی با منی هیچ خطی باز نباشه... مرد بلافاصله زن را رها کرد و سمت کیف و کت رها شده خیز برداشت..

_خط مخصوصه. نمی تونم آتو دست‌‌...

با دیدن اسم مخاطب، حرفش را برید و با هیس کشداری رو به زن تماس را وصل کرد. زن با لب‌هایی اویزان شده انگشت‌های ظریفش را دور بازوی مرد حلقه کرد و سرش را چسباند به سینه‌ی او که قلبش از هیجان و ترس می‌زد..

مرد داشت به مخاطبش با لحن صمیمانه‌ای می‌گفت چی شده عزیزم. اما با صدای غرش زنی که آن طرف گوشی بود از ترس و استرس پلک‌هایش با سرعت بیشتری روی هم نشستند‌‌.

زن با شنیدن هر کلام صمیمانه‌ی مرد بیشتر چهره در هم می‌کشید و وقتی مرد یک عزیزم از دهانش بیرون امد مشت زن روی سینه اش نشست.. مرد ابرو در هم کشید و گفت:

_قطع کن.. خودم با منشی تماس می گیرم... تو نگران نباش قربونت...اصلا نیاز نبود وقت تو رو با این تماس بگیره... می‌بوسمت...

تماس که قطع شد زن دوباره خودش را خواست در آغوش مرد رها کند که مرد با بی‌قراری شماره‌ای گرفت و بدون توجه به زن عقب رفت و به همان در ورودی تکیه زد.
هوف و کوف مرد بعد از تماس، با دست کشیدن به موهایش باب میل زن نبود‌‌ که شاکی شد و سعی کرد خودش را دوباره به سینه‌ی تخت و بازوهای تنومند مرد برساند.

_خیلی بدی‌‌‌... تو چرا از من شبیه اون اجل بی وقت و موقع نمی ترسی؟

مرد بدون اینکه تمرکزی داشته باشد دستش را برای زن باز کرد و زن بی درنگ خودش را به او سپرد. مرد که دوباره انگشتهایش لای موهای زن در گردش بود شماره‌ی دیگری را گرفت.. چشمش بین صورت و لب‌های زن در گردش بود که
گفت:
_ از اون باید ترسید... ولی تو رو باید ذره ذره خورد و لذت برد.

زن خرناس خنده‌اش با بوسیده شدن لبهایش قطع شد و مرد با الوی مخاطبش اشاره کرد دور شود.

داشت با جدیت و ابروهای درهم می‌پرسید چه خبر شده که مخاطب یک ریز شروع کرد به توضیح دادن:


_ اقا...قربان...امروز از ظهر تمام سیستم شرکت هنگ کرده بود... تا اینکه نیم ساعت پیش یه پیام رو تمام مانیتورا نشست.

مرد خب گویان حرف مخاطبش را برید و با تندی پرسید:
_ مهندسای اونجا چه غلطی می کردن؟

مرد بلافاصله توضیح داد حتی مهندس‌ها نتوانسته‌اند ایراد کار را پیدا کنند... و در نهایت یک پیام در تمام صفحات مانیتورهای شرکت رسیده که از شما خواسته با این شماره تماس بگیرید.

_ پس واسه چی معطلی..؟
_ قربان نمی دونم چه خبره؟.. ولی گفته اگر خودتون تماس نگیرید به همسرتون پیام میدن و آدرس جایی که الان هستین رو ارسال می کنه..

مرد به سرعت صاف شد و یعنی چی گویان داد کشید:
_کدوم کره خری جرات کرده؟

صدای مخاطب از ترس و فریادش قطع شد:
_ بفرست ببینم چیه...


مرد با صورتی برافروخته از تهدیدی که شده بود بدون توجه به غرلندهای زن که تمام زیبایی های ظاهری را داشت در معرض چشم های حریص او می‌گذاشت، به شماره‌ی ارسالی با سرعت تماس گرفت.
اما با یک صدای گویا رو به رو شد که به او گفته بود وارد لینک در پیام رسان مورد نظر بشود و از آنجا پیگیر درخواستش شود.

مرد همچنان که داشت با خشم پیام رسان مورد نظر را باز می کرد غرید:
_بفهمم این بازی کثیف کار کی بوده...شلوارشو می‌کشم رو سرش...کی جرات کرده پا رو...دم... من... بذاره؟

زن از ترس دیگر اعتراضی نداشت که مرد وارد مراحل خواسته شده شد و از دیدن تصویر روی صفحه خشکش زد.

تصویر ارسالی یک ویدئوی چند ثانیه‌ای برای همین چند دقیقه‌ی پیش او با زن بود که داشت در میان بازوهایش او را می‌چلاند و عطرش را نفس می‌کشید.

مرد با ترس گوشی را پرت کرد و زن وقتی تصویر را دید جیغ کشید و با چشم‌های گشاد شده به تصویر ارسالی خیره شد.

مرد که تا چند دقیقه حتی جرات نمی‌کرد سرش را بچرخاند با ترسِ بیشتر نگاه به اطراف کرد و انگار که با خودش حرف بزند گفت:
_ دوربینای... اینجا ی‌..یه... ساله... از کار افتادن...

بعد گوشی را دستش گرفت و پیام بعدی که رسید را نگاه کرد. اینبار لوکیشن برایش ارسال شد که تا خواست بنویسد تو کی هستی یک استیکرِ می بینمت جناب مدیر عامل ارسال شد و پیام بعدی که گفته بود:

" همسرتون همین الان با طیاره وارد فرودگاه کیش شدند... نیم ساعت دیگه که رسیدند هتل می تونم چشمشون رو به آخرین تصویر همسرشون روشن کنم.. جناب مدیرعامل موفق و دوست داشتنی فردا تو این لوکیشن منتظر دیدن شما هستم.

مرد آب دهانش را به سختی بلعید و هر چه کرد نتوانست پیامی بنویسد. هر چند صفحه و پیام امکان پیام نوشتن را برای او مسدود کرده بود..

مرد جوان داد کشید تو کی هستی که زن با ترس سرش را تا صفحه کش داد و گفت:
_ د...د...دش...شمن... داری؟

مرد جوابی نداد و با انگشت لرزان لوکیشن را باز کرد..
آدرس یک کافه در خیابان شلوغ شهر بود.. دوباره که شماره‌ی منشی را می گرفت با داد و فریاد خواست برود ببیند این خراب شده کجاست که رد او را زده‌اند؟

مرد و منشی چشم چشم گویان قطع کردند و زن اینبار با رنگ و رویی پریده داشت دوربین را نگاه می کرد:

_ تو... که... گفتی... اینا رو... از کار انداختم...

مرد خیز برداشت سمت دوربین که خاموش بود و چراغ چشمک زنی که باید چشمک می زد وجود نداشت.
صحنه‌ی دوم


سالن اجتماعات هتلی که در آن شهر بنام بود و گاهی برای همایش‌های پر زرق و برق در نظر گرفته می‌شد عصر ان روز بهاری، پر بود از مهمان‌های خاص و دعوت شده.
دعوت شده ها از اعضای شرکت‌های معتبری بودند که برای این همایشِ مهم از شهرهای مختلف و پایتخت آمده بودند.
همه دور میزهای گردی که پر از انواع نوشیدنی های دلچسب و وسیله های پذیرایی بود، نشسته بودند و حین لذت بردن از این همه دست و دلبازی میزبان مشتاق شنیدن سخنرانی و میزبان این مجموعه بودند.
قرار بود بعد از پایان سخنرانی دومین دفترِ شرکت معتبر افتتاح شود که چشم ها با ورود زنی به سمت او کشیده شد.
زن جوان با ابهت و غروری که در صورتش فریاد می زد، برای تک تک مهمان‌ها سر تکان داد و خیر مقدم گویان سمت جایگاهش رفت تا به وقتش برای سخنرانی دعوت ...


برای خواندن پارت های بیشتر برنامه دنیای رمان را دانلود کنید


دانلود برنامه دنیای رمان

درباره نویسنده

نصیبه رمضانی | نویسنده

نصیبه رمضانی


سلام
نصیبه رمضانی هستم. سالهاست که عشقِ به نوشتن و خواندن باعث شد به خلق قصه ها روی بیارم. اغلب ایده هام از زندگی واقعی آدمای اطرافمون هست که تقدیم دوستان علاقه مند میکنم.
نوشتن رو برای اولین بار و به صورت رسمی از سایت تمشک شروع کردم و تا به حالا هشت قصه نوشتم. یکی از کارام چاپ شدند و بقیه هم در دست چاپ هستند. اسم قصه های نوشته شده هم تقدیم تون میکنم و امیدوارم از خوندن قصه‌ی آنلاین مون لذت ببرید.
ادامه می‌دهم تو را
پاییز مرا تو رنگ بزن
شب دور از خورشید
سه کنج
شبیه زنجیریم
میراباد
حوالی کوچه خورشید
قرار قلب‌های ما

نوشتن رو دوست دارم..