عشق معکوس

مژده تک فرزند خانواده است و مورد توجه زیاد پدر و مادرش. به تازگی دوست پدرش حاج آقا نادری که مرد با اعتبار و متشخصی است او را برای پسر ارشدش رامین خواستگاری کرده. رامین استاد دانشگاه است و ده سالی از مژده بزرگتر و حالا مژده در حالی که آمادگی لازم برای ازدواج ندارد و از طرفی با تایید پدر و مادرش برای خواستگارش مواجه شده در مسیر انتخاب قرار گرفته...

مطالعه رمان دانلود برنامه

*راحت تر از pdf مطالعه کنید.

عشق معکوس

0

تعداد بازدید

0

نفر پسندیدند

0

تعداد نظرات

0

تعداد پارت

چند پارت ابتدایی را با هم مطالعه کنیم

قسمتی از رمان

فصل 1
طبق معمول در حال جر و بحث با پسر عمه‌‌ام مانی بر سر تلویزیون بودم:
ـ سریع می‌‌زنی کانال سه وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
مانی که به مبل تکیه داده بود و تخمه می‌‌شکست، نگاهی به چهره عصبانی من انداخت و گفت:
ـ چقدر شما دخترا عشق سریالای عاشقانه‌‌این! فوتبال به این مهمی رو ول کردی چسبیدی به تکرار یه فیلم عاشقانه؟
ـ اولاً فیلمش عاشقانه نیست... ثانیاً تکرار نیست... ثالثاً من فوتبال دوست ندارم ببینم کی‌‌رو باید ببینم؟
پوزخندی روی لبهای مانی نقش بست:
ـ من که می‌‌دونم دردت چیه!
چشمانم را ریز کردم و دست به سینه گفتم:
ـ دردم چیه؟
خنده آزارگرایانه‌‌ای کرد و گفت:
ـ از دیشب که جلوی نسیم کنفت کردم رو دنده لج باهام افتادی.
از حرصم با صدای بلند خندیدم:
ـ تو... تو منو کنف کردی؟ تو منو کنف کردی یا من تو رو؟
بحث را ادامه نداد و خودش را روی مبل دراز کرد و صدای تلویزیون را زیاد کرد تا حرص مرا بیشتر در آورد. با سرعت به طرفش رفتم و سعی کردم کنترل را از دستش دربیاورم اما محکم کنترل را در دستش فشار داد و لبخند پیروزمندانه‌‌ای ‌‌زد. در حالی‌‌که از قدرت کم دستم ناراحت بودم فریاد زدم:
ـ کنترلو بده من! اصلاً اینجا خونه ماست... برو خونه خودتون...
ـ به تو چه؟ خونه داییمه... زندایی گفته بیام اینجا و مواظبتون باشم!
کلافه گفتم:
ـ ما کسی رو نمی‌‌خوایم که مواظبمون باشه...
در حال نظاره‌‌ام با صدای بلند خندید:
ـ قیافشو نگاه... عین دختر بچه‌‌های لوس شدی! خاک بر سرت! خجالت بکش! بیست و یک سالت شده اما هنوز مثل دختر بچه‌‌ها با من حرف می‌‌زنی!
ـ به خدا اگه نریا...
ـ اگه نرم چی؟
با چشمانی پررو و خندان در صورتم نگاه می‌‌کرد. به طرف آشپزخانه رفتم و یک پارچ آب از شیر برداشتم و به طرفش هجوم بردم. پارچ را که دید، از جا پرید. سوزنده خندیدم:
ـ کجا؟ مگه جات خوب نبود؟
عقب رفت و من جلو. با چهره‌‌ای مظلوم گفت:
ـ مژده من با خودم لباس نیاوردم... خیسم نمی‌‌کنی مگه نه؟
آنقدر در فکر انتقام گیری از حرف‌‌های دیشبش بودم که متوجه حرفش نشدم و کل پارچ آب را روی سرش خالی کردم. تمام سر و صورتش خیس شد و ناگهان مثل ببری زخمی به سویم هجوم آورد و من جیغ زنان پا به فرار گذاشتم. من می‌‌دویدم و مانی به دنبالم:
ـ آخه دختره روانی! فکر کردی من از این کارا بلد نیستم؟ اگه جرات داری واستا و ببین چی کارت می‌‌کنم!
برای اینکه بیشتر حرصش را در آورم، گفتم:
ـ تا تو باشی نزنی کانال مورد علاقه‌‌م.
دستش به سمت شلنگ آب حیاط رفت و یک‌‌دفعه شلنگ را به طرفم گرفت. کل سر و صورتم با آب شسته شد و صدای خنده‌‌های مانی توی سرم پیچید:
ـ عین موش آب کشیده شدی!
این بار من بودم که دنبالش افتادم. مانی در حیاط را باز کرد و فرار کرد و من هم به دنبالش و تا انتهای کوچه تهدیدش کردم:
ـ حق نداری دیگه برگردی خونمون!
و درحالی که عصبانی بودم، روانه خانه شدم. یک لیوان آب خوردم و به لباس‌‌های خیسم نگاه کردم و فکر کردم: «ازش متنفرم!» و یکدفعه به یاد مهمانی شب قبل افتادم. مهمانی عمه بدری. داشتم پنهانی به دختر عمویم نسیم می‌‌‌‌‌‌گفتم که یکی از واحدهای دانشگاهم را افتاده‌‌ام و از این جریان هیچکس خبر ندارد که یکدفعه مانی از در باز اتاق داخل آمد. در حالی‌‌که از دیدنش غافلگیر شده بودم، گفتم:
ـ تو اینجا چی کار می‌‌کنی؟!
چشمانش از خنده برق می‌‌زد:
ـ من اینجا چی کار می‌‌کنم؟ تو اینجا چی کار می‌‌کنی؟ مثل این‌‌که اینجا اتاق منه‌‌ها!

نسیم فوراً بلند شد و خجالت زده گفت:
ـ ببخشید پسر عمه!
به نسیم نگاه کرد و با لبخند گفت:
ـ اشکال نداره... من می‌‌دونم این خانوم تو رو به زور آورده.
و رو به من گفت:
ـ خب خانم دانشجو! حالا دیگه درسای دانشگاهتو می‌‌افتی و کسی خبر نداره؟ دیگه چیارو افتادی؟ بگو خجالت نکش! مجبوری بری دانشگاه وقتی مغزت کشش درس خوندن نداره؟
تمام وجودم سراسر خشم شد:
ـ بیرون!
در حالی که از حرص دادنم لذت می‌‌برد، ابرو درهم کشید و گفت:
ـ خجالت بکش! یه درس دو واحده تژدیدی داره؟ افتادن داره؟ دیگه شورشو در آوردی...
با خشم گفتم:
ـ به تو... هیچ... ربطی... ن...دا...ره.
ـ حالا وقتی مادرتو از ماجرا با خبر کردم اون وقت می‌‌فهمی چی به کی ربط داره...
و به دنبال حرفش از اتاق بیرون رفت. نسیم فوراً دستم را گرفت و گفت:
ـ مژده برو یه جوری خرش کن! به مامان و بابات بگه خیلی بد می‌‌شه.
ـ تو اون جونورو نمی‌‌‌‌شناسی! می‌‌خواد منو به التماس بندازه... سادیسم داره.
ـ یعنی نمی‌‌گه؟
ـ به بابام شاید نگه ولی آبروریزی تو فامیلو می‌‌کنه.
ـ پس منتظر چی هستی؟ بیا بریم باهاش حرف بزنیم.
و قصد رفتن داشت که دستش را محکم کشیدم و گفتم:
ـ نرو نسیم! من راه آدم کردن اونو خوب بلدم... باید به روش خودش باهاش تا کرد...
ـ منظورت چیه؟
ـ فکر می‌‌کنم و یه آتو ازش پیدا می‌‌کنم.
به دنبال این حرف هر دو از اتاق بیرون آمدیم و نگاهم به جمع افتاد. مانی کنار فرزاد پسر عمویم نشسته بود و با اوگپ می‌‌زد. چشمش که به ما افتاد لبخندی زد و گفت:
ـ به افتخار مژده خانم دانشجو!
داشت نیش و کنایه‌‌هایش را شروع می‌‌کرد و مانده بودم چه کار کنم که صدای مادرم را شنیدم:
ـ مانی جان!
مانی به مادرم نگاه کرد:
ـ جانم زندایی؟
ـ داییت چند روزی خونه نمیاد... میای امشب بریم خونه ما؟
و دنبال حرفش را عمه بدری گرفت و گفت:
ـ چرا نیاد پری جان؟
در حالی‌‌که از پیشنهاد غیر منتظره مادرم شوکه شده بودم رو به او گفتم:
ـ چند روز تنهایی بدون بابا نمی‌‌تونیم سر کنیم؟! حتماً باید یکی بیاد بالا سرمون؟!
مادرم بی اهمیت به لحن توبیخ گر من رو به عمه بدری گفت:
ـ چی کار کنم؟ دست خودم نیست. تو ساختمونمون دزد اومده... زنه تنها بوده... نزدیک بوده یه بلایی سرش بیارن... مسعودم خیلی سفارش کرد بگم مانی بیاد...
بی اختیار گفتم:
ـ حالا چرا مانی؟!
و ناگهان با نگاه پرسشگر جمع رو به رو شدم و خجالت کشیدم و فوراً گفتم:
ـ منظورم اینه شاید مانی کار داشته باشه...
و به فرزاد پسر عمویم که خیلی آرام بود، نگاه کردم و گفتم:
ـ فرزاد تو می‌‌تونی بیای؟
فرزاد لبخندی زد و گفت:
ـ من؟!
به فرزاد لبخند زدم و گفتم:
ـ آره.
اما زنعمو شکوفه آب پاکی را روی دستم ریخت:
ـ مژده جان! اگه اجازه بدی مانی بیاد. چون من و فرزاد فردا شب باید بریم شهرستان...
فرزاد به مادرش نگاه کرد و متعجب پرسید:
ـ فردا باید بریم شهرستان؟!
زنعمو چشمی غراند و گفت:
ـ آره... مامان بزرگت حالش خوب نیست. صبح زنگ زد گفت فردا بریم اهواز.
صدای مانی به گوشم رسید:
ـ زندایی من در خدمتم!

در حال نظاره صورتش به این فکر می‌‌کردم که چه می‌‌شد کنارش بودم و با دو دستم خفه‌‌اش می‌‌کردم. مادرم با چشمان قدرشناسی به مانی نگاه کرد:
ـ مرسی مانی جان. می‌‌دونستم رومو زمین نمی‌‌ندازی.
و شب من با خشم و کینه از مانی در حالی که همراه مادرم داخل ماشین نشسته بودیم، روانه خانه خودمان بودیم. مانی با مادرم گل می‌‌گفت و گل می‌‌شنید و من با عصبانیت به صورت خندانش نگاه می‌‌کردم. می‌‌دانستم مادرم چقدر دوستش دارد. همیشه می‌‌گفت: «خدا به عمت ببخشتش! خیلی پسر خوبیه!» ومن می‌‌گفتم: «کجاش پسر خوبیه؟ من اگه یه پسر اینجوری داشتم خودمو می‌‌کشتم.» صدای مادرم را شنیدم که رو به مانی ‌‌گفت:
ـ این مژده دیوونه برگشته به شکوفه می‌‌گه بگو فرزاد بیاد پیش ما... به خدا مانی... عین روز برام روشن بود روشو زمین می‌‌ندازه اما چه کنم که این دختره این چیزارو نمی‌‌دونه و همیشه باید منو جلوی شکوفه سکه‌‌ای یه پول کنه!
و صدای پرروی مانی:
ـ عیب نداره از سر نادونی یه حرفی زد.
به مانی چپ چپ نگاه کردم. از آینه در حال تماشایم بود. شکلکی در آوردم و خنده‌‌اش گرفت. صدای مادرم را شنیدم:
ـ به خدا من نمی‌‌دونم چرا انقدر با من بده! از وقتی عروسی کردم و رفتم خونه شوهر،آبش با من تو یه جوب نمی‌‌رفت...
لب باز کردم:
ـ دلیلش معلومه!
مادرم بدون این‌‌که برگردد، گفت:
ـ چیه؟
ـ حسادت!
ـ آخه من چی برای حسادت دارم؟!
ـ خوشگلی! باباام خیلی دوستت داره.
مانی خندید:
ـ یدونه‌‌ش برای حسودیش بس بود.
مادرم ساده‌‌وار گفت:
ـ نه بابا... کجام خوشگله؟ مسعودم که بعضی اوقات از کوره در می‌‌ره ندیدیش!
مانی شدیداً خندید:
ـ نه بابا!
به مادرم اعتراض کردم:
ـ مامان کجای بابا عصبانیه؟ تو مرد عصبانی ندیدی.
مادرم برگشت و لبخند زد:
ـ تو دخترشی... بایدم اینو بگی.
ـ قدر بابامو نمی‌‌دونی.
مادرم به مانی نگاه کرد و چشمکی به او زد.
به خانه که رسیدیم به اتاقم رفتم و در فکر اینکه کاری کنم تا مانی چیزی در مورد نمره دانشگاهم به مادرم نگوید اما تا صبح هیچی به ذهنم نرسید. صدای زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد و گوشی را برداشتم.
ـ الو مژده جان...
تمام عصبانیتم فراموشم شد و ذوق زده گفتم:
ـ سلام بابا... خوبی؟
ـ من خوبم بابا. تو خوبی؟ خوش می‌‌گذره بدون من؟
ـ معلومه که نه. همه‌‌ش چشم من و مامان به دره...
ـ منم دست کمی از شما ندارم. حالم از شما دو تا بدتره. چه کنم که کارم اجازه نمی‌‌ده. دیشب که نترسیدین تنهایی؟
ـ من تک و تنهاام تو خونه باشم نمی‌‌ترسم... مامانه که از همه چی می‌‌ترسه.
ـ آفرین به دختر شجاعم! مانی اونجاست؟
ـ نه.
ـ مامانتم نیست؟
ـ نه، صبح وقتی خواب بودم بیرون رفتن! اگه کاری داری بگو من بهشون بگم.
ـ نه کار خیلی مهمی نیست. بهشون سلام برسون. کاری نداری بابا؟
ـ نه مراقب خودت باش! خیلی!
ـ باشه دختر قشنگم. شماام مراقب خودتون باشین.
گوشی را که گذاشتم زنگ در به صدا در آمد. به طرف در خانه رفتم و از چشمی مانی ...


برای خواندن پارت های بیشتر برنامه دنیای رمان را دانلود کنید


دانلود برنامه دنیای رمان

درباره نویسنده

مرضیه نعمتی | نویسنده

مرضیه نعمتی


مرضیه نعمتی هستم. متولد ۶۷ تهران. نویسندگی رو در سال ۸۲ با خواهرم شروع کردم. قصد چاپ نداشتیم و برای هم می‌نوشتیم و می‌خوندیم تا اینکه در سال ۹۰ تصمیم به چاپ نوشته‌هامون گرفتیم و اولین همکاریمون رو با نشر پرسمان انجام دادیم. بازگشت عاشقانه اولین کتابم بود که در سال ۹۲ از نشر پرسمان به چاپ رسید. در سال ۹۹ دومین کتابم به نام حسرت با هم بودن به چاپ رسید و در سال ۱۴۰۲ سومین رمانم به نام آقای سر دبیر.
معتقدم هیچ اثر هنری کامل نیست و هر نوشته نقاط قوت و ضعف خودش رو داره. نویسندگان با توجه به افکار و اندیشه‌هاشون می‌نویسند و خوانندگانی رو جذب می‌کنند که با افکار و ذهنیات آنها همسویی داشته باشند.