فصل اول
یا رب نظر تو برنگردد
برگشتن روزگار سهل است
برای پایان دادن به آهنگهای در حال پخش؛ ضبط ماشین را خاموش کرد و از آنجایی که هنوز هم داشت از شدت سرما کف دستانش را بهم میمالید، دریچهی بخاری را به سمت خودش چرخاند. با آنکه سروکلهی ابرهای سفید در آسمان آبی بود و خورشید کم و بیش میدرخشید؛ اما روز سردی بود!
ساعت مچیاش میگفت دیگر چیزی به تعطیل شدن مدرسهی مقابلش نمانده است. در بزرگ مدرسه باز شد و قامت مستخدم را نمایان کرد. زن بیخودی نگاهی به خیابان انداخت و بعد درها را کاملا باز کرد.
سهند یک دستش به فرمان و دست دیگرش را زیر چانهاش نگه داشته بود. صدای زنگ مدرسه را که شنید نفس آسودهای از این همه انتظار کشید. دخترها با عجله میدویدند و هر کدام به سمت سرویس خودش میرفت و خیلیهای دیگر در دستههای چندتایی مسیری را پشت سر گذاشتند.
سهند چشم از این صحنه گرفت و مشتش را زیر استخوان گونهاش نگه داشت. همچنان باید منتظر میماند تا دختر سرکش هدایتی بالاخره دل از دوستانش بکند و به سمت ماشین بیاید! اگر به خاطر پولش نبود... واقعا که اگر به خاطر پولش نبود حتی یک روز هم این دختر را تحمل نمیکرد! چه کسی حاضر بود یک سابقه دار را به کار بگیرد؟ البته به جز هدایتی!
در عقب ماشین باز شد و نگاه سهند بی اختیار به روی آینه نشست. خودش بود! خیلی اخمو و حق به جانب، دست به سینه نشست و کمرش را به صندلی کوباند. چشمان سیاهش را از توی آینه به سهند دوخت و گفت:
- امروز صبح چرا نیومدی سراغم؟
سهند استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد. لحن طلبکار تینا باعث شد لبهایش را به روی هم بفشارد و حرصش بگیرد... اگر مُهر سابقه دار بودن روی پیشانیاش نبود قطعا که بدون لحظهای درنگ این شغل را رها میکرد... قطعا!
- به آقای هدایتی گفتم که برام کاری پیش اومده و نمیتونم بیام! بازم ببخشید!
- تو رانندهی منی یا بابام؟؟
سهند احساس کرد توی گوشهایش سرب داغ میریزند. تینا همیشه طوری با او صحبت میکرد که انگار این مرد بردهاش بود نه رانندهی سرویس! سهند هیچ پاسخی نداد و عامدانه ماشین را توی دست اندازی انداخت! دختر آخی گفت و صدایش را بالا برد:
- مگه کوری؟؟
سهند باز هم هیچ چیز نگفت. حالا احساس کرد که حداقل کمی حرصش را خالی کرده است؛ اما فقط کمی!
- ببینم... چهلم بابات گذشت؟
حتی یک ذره از لحن کلامش خوشش نیامد. مثل همیشه طلبکارانه و مغرورانه!
- بله مراسمش دیروز بود!
دختر نوک انگشتش را توی مقنعهاش برد تا موهای خرمایی تیرهاش را کمی به عقب براند.
- حالا یتیم بودن چه حسی داره؟
این بار لحن کلامش نرم شده بود و سوالش ذهن سهند را درگیر کرد. چهل روز تمام از خودش همین را میپرسید و اتفاقا به نتیجه هم رسیده بود! در حالی که نگاهش همچنان به مقابلش بود، گفت:
- نمیتونی شبها راحت بخوابی چون دیگه پشتیبان نداری!
تینا کمی خیره به پس سر او نگاه کرد و فکرش را فورا به زبان آورد و پرسید:
- فکر میکنی اگه بابای منم بمیره؛ مثل تو همچین حسی دارم؟
سهند فرمان را به چپ پیچاند و خیلی بی حوصله گفت:
- به نظرم درست نبست درمورد پدرتون اینطوری صحبت کنید!
دختر با لجبازی پا روی پا انداخت و نگاهش را از پنجره به مغازهها سپرد.
- تو توی خونهی ما نیستی که بدونی چه خبره! همهاش دعوا دعوا... گاهی آرزو میکنم یا من بمیرم یا یکی از اونها تا راحت بشم!
انگار که تینا به یکباره موضع خودش را تغییر داده بود و میخواست درد و دل کند؛ اما برای سهند ذرهای اهمیت نداشت. آنقدر توی این مدت از او تندخویی دیده بود که ابدا حوصلهی صحبتهایش را نداشت. سکوت میانشان آنقدر طولانی شد که تینا بحث را به کلی فراموش کرد و حالا آدامس صورتیاش را هر چند لحظه یک بار تا آخرین حد ممکن باد میکرد و میترکاند. آنقدر این حرکت را تکرار کرد که سهند احساس کرد هر لحظه اعصابش را میبازد و ممکن است فریاد بکشد! مجبور بود سکوت کند چون روزی را به یاد داشت که اعتراض کرده بود و تینا جواب داد که دلش میخواد و به او ربطی ندارد!
همیشه و در هر شرایطی مجبور بود تحملش کند چون به دستمزدی که از هدایتی دریافت میکرد نیاز داشت. هم به آن پول و هم به این پژو پارس سفید رنگی که به خاطر دخترش در اختیارش گذاشته بود.
مقابل یک خانهی بزرگ در سعادت آباد توقف کرد و دختر فورا به کولهاش چنگ برد و آن را به دنبال خودش کشید. در ماشین را محکم به هم کوباند و بعد با پشت انگشتانش به شیشهی کنار سهند چند ضربه زد. سهند شیشه را مقداری پایین کشید و منتظر نگاهش کرد.
- سهند جون؟ فردا زودتر بیا سراغم عشقم!
بعد هم در مقابل چشمان متعجب رانندهاش چشمکی زد و برایش بوسهای فرستاد! سهند چند باری ناباور پلک زد و بعد فرمان را به سمتی کج کرد تا از آنجا برود. به نظرش دختر دمدمی مزاجی بود و البته گستاخ و پررو!
به منزل پدریاش رسید و ماشین را خاموش کرد. یک خانهی یک طبقه با حیاطی کوچک که میتوانست ماشینش را آنجا پارک کند. زنگ آیفون را فشرد و بیآنکه کسی چیزی بپرسد در را به رویش باز کردند و او وارد شد! قدم روی موزائیکهای خانه گذاشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. یک اتاق کوچک و نُه متری برای خودش گوشهی حیاط ساخته بود تا از زن بابایش مستقل باشد!
کلید را توی قفل در آهنی اتاقش چرخاند و به محض باز شدنش با موجی از سرما روبهرو شد که از هوای بیرون هم سرد تر به نظر میرسید! کفشهایش را در گوشهای رها کرد و به سمت بخاری پا تند کرد. صدای فندک بخاری توی اتاق سرد و ساکت طنین انداخت و بعد به یکباره سروکلهی شعلههای آتش پیدا شدند.
خسته بود و حتی حوصله نداشت دستهایش را به منظور بهداشت بشوید چه برسد به اینکه لباسهایش را عوض کند! فورا زیر پتویش خزید و تخت فلزی زیر بدنش جیرجیری کرد. پتو را تا زیر گلو به خودش پیچاند و هر چه اتاق گرمتر میشد چشمهای او هم گرم میشدند....
با صدای در آهنی چشمانش را باز کرد و نفهمید چقدر توانسته است بخوابد؛ اما اتاق گرمِ گرم شده بود. برادر کوچک ترش با یک سینی غذا وارد شد و او از خواب ناتمامش اخمی به چهره آورد.
- ببند اون درو میعاد!
هوای سرد فورا به درون اتاق کوچکش خزیده بود. میعاد کلید برق را زد و نور توی فضا تابید. سهند فورا پتو را روی سرش کشید.
- پاشو برات شام اوردم.
میعاد کنارش روی تخت نشسته و سینی غذا را روی زانوانش نگه داشته بود. سهند بیآنکه پتو را از روی سرش کنار بکشد از همان زیر پاسخش را داد.
- فکر میکردم وقتی بابام بمیره مامانت هم کلا من رو از همه چیز محروم میکنه!
طعنه و دلخوری توی صدایش موج میزد و میعاد گردنی کج کرد.
- آخه چرا باید همچین کاری کنه؟ قبول دارم یکمی زبونش تنده؛ ولی هیچی توی دلش نیست. باور کن مامانم تو رو مثل من میدونه تو هم اونو مادر خودت بدون!
صدای سهند را همچنان از زیر پتو میتوانست بشنود:
- مادری نکرده واسم که مثل مادر خودم بدونمش. من دوبار مادر از دست دادم! یه بار سی سال پیش که قدم تو این دنیای لعنتی گذاشتم. یه بارم چهل روز پیش که بابام مُرد. دیگه مادر ندارم!
میعاد خسته از بحث با او گفت:
- خیلی خب پاشو شامت رو بخور.
سهند پتو را بالاخره از روی خودش کنار زد. نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد. برای چند لحظه خیرهی برادر جوانش ماند که مدل موی خود را تغییر داده بود! اطرافشان را تراشیده و موهای بلند و سیاه وسط سرش را با کش مو بسته بود. سهند با دست به آنها اشارهای داد و گفت:
- این دیگه چیه پسر؟
لبخند پر ذوقی به لبها میعاد آمد.
- خوبه؟ مد شده!
ابدا توی سلیقهی سهند نبود؛ اما اشتیاقش را که دید ترجیح داد در این مورد سکوت کند و فقط پرسید:
- ساعت چنده؟
- هفت و نیم! از وقتی اومدی خونه یه نفس خوابیدی!
متعجب ابرویش را کمی بالا انداخت. خودش که اصلا حس نکرده بود و به نظرش میآمد فقط چند لحظه گذشته باشد! یک دستش را به کمرش زد و چشمانش را روی زمین گرداند. باقالی پلو با مرغ داشتند به او چشمک میزدند و بوی خوش غذا اشتهایش را حسابی تحریک کرده بود.
- داداش؟
هر زمان که میعاد مظلومانه صدایش میزد قطعا درخواستی داشت! بیتوجه به او چهار زانو روی زمین نشست و قاشق و چنگال روی سینی را به دست گرفت. قاشقش را توی پلو فرو کرد و خیلی بیاهمیت گفت:
- ها؟
- ماشینت رو فردا بهم بده!
سهند دهان باز کرده بود تا اولین قاشق غذا را ببلعد که با شنیدن صدای او منصرف شد. سر چرخاند و به برادر ناتنیاش نگاه کرد. با لحنی که انگار این مسئله را بارها و بارها به او گوشزد کرده بود گفت:
- این ماشین که مال من نیست... مال خودمم بود نمیدادم!
- حالا این یه بارو بده! قول میدم ازش مواظبت کنم!
سهند این بار خیره نگاهش کرد. با نگاهش میخواست بگوید مچ او را گرفته است! چشمان سیاه میعاد مظلومانه به او دوخته شده بودند؛ اما هیچ تاثیری نداشتند.
- حتما بازم میخوای به مامانت بگی با سورن و دوستات میرید بیرون؟ میعاد بس کن این دروغها رو!
میعاد فورا از روی تخت بلند شد و کنار او روی زمین نشست. باید تمام تلاشش را به کار میبست تا تاثیر بیشتری به خواستهاش منتقل کند.
- مامانم خوشحال میشه اگه فکر کنه سورن با من رفیقه! چون میگه باید خودمو یه جوری ببندم به شرکتِ منوچهرخان! فامیلیه دیگه...
سهند پوزخندی زد و با تاسف سرش را به اطراف تکان داد.
- فامیل؟؟ توروخدا نگو میعاد که خندهام میگیره! چه فامیلی پسر؟ یارو تو رو شماره کفششم حساب نمیکنه بعد تو میگی فامیلشی؟!
میعاد نگاهش را از چشمان قهوهای سهند گرفت. به نظرش حق کاملا با او بود... سورن همایونفر پسرخالهاش بود؛ اما انگار که این نسبت اص ...
برای خواندن پارت های بیشتر برنامه دنیای رمان را دانلود کنید